مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «بنویسید شهید!» ثبت شده است

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

یک خبر،یک کتاب

هفته ی گذشته،از طریق یک تماس تلفنی،خبر خوشی را دریافت کردم.گفتند،اثری که در بازنویسی آن مشارکت داشته ام،پس از چند سال،به چاپ رسیده است.
نام این کتاب کم حجم و 18صفحه ای،شناسنامه ی شهید داریوش رضایی نژاد است و حالا می خواهم برایتان کمی درباره ی این اثر و کارهای مشابه این مجموعه بگویم.
مجموعه کتاب های جیبیِ "شناسنامه ی شهدا"،کاری است از نشر کتابک قم،با طراحی نو و درخور تحسین.
در واقع،انتخاب عنوان "شناسنامه"برای نامگذاری و دسته بندی این مجموعه آثار،با فکر و ایده ی قبلی بوده است.جلد و صفحات داخلی این کتاب ها،شباهت بسیار زیادی به یک شناسنامه ی واقعی دارند.
حتی عکس شهیدی که کتاب به نام ایشان در آمده است،چاپی نیست!بلکه یک عکس سه در چهار به صفحه ی دوم کتاب،منگنه شده است.
در صفحات بعدی بریده هایی از زندگی شهید به نگارش درآمده و در صفحه ی آخر هم یک عهدنامه  قرار دارد تا خواننده ی کتاب با اعلام وفاداری به ارزش ها و آرمان ها،در ادامه دادن راه شهید با ایشان هم پیمان شود.
شاید نقش من در آفرینش این اثر خیلی کوچک بوده باشد اما از اینکه هفت سال پیش یعنی در 19،20سالگی توانستم چنین کاری کنم،خوشحالم.

۵ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۳
یاس گل
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

روزی از روزها؛یک مرداد!

­­­­آدم ها فکرمی کنند تنها موجودات زنده ی روی زمین،خودشان هستند.آن ها اغلب،به حیات و زندگی سایر موجودات،اعم از حیوانات و گیاهان یا موجودات به ظاهر بی جانی شبیه به من و امثال من،باور چندان زیادی ندارند.

برخلاف جهانِ آدم ها،که دمادم در آن،خبر از تولد و خبر از مرگ،تکرار می شود،در سرزمین ما،جمعیت،برای همیشه ثابت است.نه کسی در جهان ما به تازگی زاده می شود و نه  چشم از جهان فرو می بندد.

سرزمین ما؛سرزمین  روزهای شمسی سال،با 365 نفر جمعیت،در اقلیم تقویم!

ما اغلب با یکدیگر روابط چندان زیادی نداریم.رفت و آمدی به آن صورت در کار نیست.البته بعضا دیده شده،که برخی روزها با برخی دیگر،روابط صمیمانه تری دارند اما در مورد من که چنین نبوده و نیست.

من هر سال ساعت 00:00 دقیقه ی بامدادِ متعلق به نام خودم،از خواب بیدار میشوم و در ساعت 00:00 دقیقه ی بامداد روز بعد دوباره به خوابی عمیق فرو می روم.تا سالی دیگر و تابستانی دیگر.زندگی در سرزمین روزهای شمسی سال،بر همین منوال است.

شاید زندگی ما؛روزها،از نگاه شما آدم ها،زندگیِ سراسر بی حادثه و کاملا یکنواختی به نظر برسد اما واقعیت امر چنین نیست.ما موظف به ثبت و ضبط حوادث مهم تاریخ در روزهای متعلق به خودمان هستیم.و تاریخ،هرگز دچار ذات ثبات نبوده و نیست.تاریخ همیشه دستخوش تغییر و تحول های عظیم بوده است.

اول مرداد در بسیاری از تقویم ها به ذکر حادثه یا ذکر حوادثی خاص نپرداخته است.البته در تقویم های شما.نه در اقلیم ما.چرا که من وظایف مربوط به خودم را به درستی انجام می دهم.

من هرسال،به خودم که می رسم،ماجراهای زنده ی زیادی در برابرم تکرار می شوند.

مثلا این من بودم که خداحافظی پوریای ولی با دنیا را برای همیشه در خودم ثبت کردم.

یا که از دست رفتگی احمد شاملو را...آه شاملو،شاملو... .

البته رخداد های زیاد دیگری هم در همین تاریخ به وقوع پیوست اما من بیشتر موظف به ثبت اتفاقات شمسی سال هستم و نه رخدادهای میلادی و قمری.

من هر سال،به روز متعلق به خودم که می رسم با صدای شلیک گلوله از خواب بیدار می شوم!البته این یک انتخاب است.اینکه صدای زنگ ساعتمان مطابق با کدام حادثه ی آن روز بوده باشد،کاملا در اختیار خودمان است و نه هیچ کس دیگر.

اما اینکه چرا صدای زنگ ساعت من چیزی شبیه به صدای شلیک گلوله است،خب راستش مربوط به ماجرایی است که مرا بیش از  هر اتفاق دیگری به درد آورد.ماجرا مال همین چند سال پیش است.کمتر از ده سال پیش.اول مرداد ماه سال1390 ...

آن روز داشتم به گردگیری یک سال به یک سال خانه ام می رسیدم و گاه با رفقای هم تاریخیِ میلادی و قمری ام تلفنی صحبت می کردم.پنجره ها را تمیز می کردم و پرونده های ثبت و ضبط اتفاقات اول مردادی را نظم و ترتیب می دادم.من مشغول انجام همین کارها بودم که صدای شلیک گلوله ای،مرا بی حرکت روی صندلی نگاه داشت.

از جا بلند شدم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است.آخر از پنجره ی اتاق من به تمام جهان دید نسبتا خوبی وجود دارد!

از جا برخاستم و از پشت پنجره،در یکی از کوچه پس کوچه های تهران،موتورسوارهایی را دیدم که در نزدیکی یک خودرو 206 مشغول به تیر اندازی بودند.فکر میکنم حدود پنج تیر بود که شلیک شد.

چیزی که مرا متعجب کرد حضور یک زن و یک فرزند در همان ماشین بود.رخت و لباسم را به تن کردم و پریدم در همان نقطه از جهان.در کوچه ای به نام کوچه ی خادم رضائیان.موتورسوارها رفته بودند.مرد بی حرکت داخل ماشین به پهلوی راست خود افتاده بود.از وضعیت زن و فرزند آن مرد هم که دیگر چیزی نگویم.موقعیت چندان توصیف برانگیزی نبود.

متحیر رو به آسمان کردم و پرسیدم:چه اتفاقی در من ثبت خواهد شد؟

پاسخ آمد:بنویس شهادتِ یک مرد.یک دانشمند.

دوباره به مرد نگاه کردم و خطاب به آسمان پرسیدم:بنویسم شهادت چه کسی؟به چه نام؟

گفت:بنویس شهادت داریوش،داریوش رضایی نژاد.داریوش شهید...

خواستم دنبال زن بدوم.خواستم دختر را در آغوش بگیرم و ببوسمش و چیزی بگویم.چیزی که درخور این موقعیت باشد.اما نشد.ممکن نبود که یک روز،که یک تاریخ،انسانی را در آغوش بگیرد.

در راه بازگشت به خانه دوباره از آسمان پرسیدم:او چرا کشته شد؟چرا به شهادت رسید؟

-          چون رویاهای بزرگی در سر داشت.رویاهایی بی نهایت بزرگ.

یعنی انسان هایی هستند که در جهان تنها به خاطر رویاهای بزرگ شان کشته می شوند؟

-به خاطر رویاهایی که برای برخی های دیگر نفعی ندارد.بلکه هم ضرر دارد.برای آدم بده های روزگار.

اگر که بخواهم راستش را بگویم،آن روز وقتی به خانه رسیدم،گریستم.من همیشه به خداحافظی آدم های خوب جهان که می رسید می گریستم.آن روز حتی کمی بیشتر.تصویر زن و دختر 5ساله ی آن مرد از ذهنم پاک نمیشد.

نشستم پشت میز.و نوشتم.نوشتم از حادثه ی آن روز.از آن ماجرای تلخ.

شب پیش از آنکه به ساعت 00:00 دقیقه ی بامداد دوم مرداد ماه برسم،یک نفر درب خانه ام را زد.در را که باز کردم آن مرد را پشت در خانه ام دیدم.رو به روی خودم.درست مثل روزی که پوریای ولی پشت در خانه ام آمده بود.

گفتم:نکند تو هم شبیه به پوریای ولی...

گفت:کاملا درست است.

گفتم:من سر از کار شما آدم ها در نمی آورم.شما در روزی از تاریخ زاده می شوید و در روزی دیگر از دنیا می روید.اما تو اما پوریای ولی...شما محاسبات تقویمی مرا بر هم می زنید.شما نباید در این دنیا باقی مانده باشید.

مرد خندید و خواست دستش را روی شانه ام بگذارد اما نمی توانست.به او یادآوری کردم که انسان ها نمی توانند ما روزهای سال را لمس کنند.از این کارمنصرف شد و به صحبت های خودش بازگشت و گفت:این نوع از مرگ و زندگی،در مورد آدم هایی با افکار بزرگ صدق نمی کند یک مرداد!آدم هایی این چنین،بعد از مرگشان،به هر شیوه و به هر نحوی هم که باشد،در قالب همان رویاها به دنیا باز می گردند و به زندگی خود ادامه می دهند.آن ها در سرتاسر جهان قادر به حرکت اند.آن ها در بسیاری از لحظه های بزنگاه زندگی،به کمک آدم های خوب دیگر دنیا می شتابند و اگرچه هرگز دیده نمی شوند اما وجود دارند ... وَ حضور... .

فقط 30 ثانیه تا خواب عمیق من باقی مانده بود.حرف های چندان زیادی نمیشد زد اما میشد که از یک حسرت همیشگی و در دل مانده ی ما تاریخ ها،پرده برداشت.

در تخت دراز کشیدم و گفتم:کاش زندگی ما 365 روز سال هم،مثل شما آدم ها بود.اینکه تو فرصت مردن داشته باشی و دوباره زنده شوی خیلی فرق می کند با اینکه همیشه ی همیشه زنده باشی و هیچ مرگی در کار نباشد تا زندگی متعالی پس از آن، مایه ی مباهاتت نسبت به دیگر هم شکلی هایت  شود.

مرد لبخند زد و گفت:هیچ چیز در جهان بعید نیست یک مرداد!به رویای بزرگ خودت فکر کن.

من آن شب به خواب رفتم و دیگر مرد را ندیدم.

شنیدم که او در روزهای پس از من نیز در جهان،در جاهای مختلفی از جهان،دیده شد.

راستش گرچه برای ما تاریخ ها،فکر کردن به چنین رویاهایی مضحک و خنده دار به نظر میرسد اما،من هنوز، به رویای بزرگ خودم فکر میکنم.به اینکه شاید یک روز،در جایی از تاریخ،تمام روزهای سال نیز فرصتی برای مرگ پیدا کنند و پس از آن،روزهایی با افکار بزرگ،از سایر روزها متمایز شوند.شاید...

راستی.من فراموش کردم خودم را به شما معرفی کنم.من؛اول مرداد،فرزند تابستان،متولد سرزمین 365 روزسال،روزهای شمسی سال،در اقلیم تقویم.

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ق.ظ

ح/ججی

تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ ...


هر که را بخواهی، عزت می دهی...

والسلام

۴ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۴
یاس گل
دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۴ ب.ظ

بدون عنوان

هنوز نمی دانم که عنوان چنین پستی چه باید باشد.عنوان این چند پست دنباله دارِ پیش رو...
و نمی دانم که چرا تا امروز و تا مردادهای پیش از این،هرگز چنین چیزی در نظرم نبود!در نظرم نبود که بیایم و از ماجرای آنکه چگونه داریوش رضایی نژاد برای من رضایی نژاد شهید شد،چیزی بنویسم.
ماجرا از اواخر زمستان سال 1391 بود که پا گرفت.
از"آرمیتا مثل پری"...!
این نام،نام مستندی بود که به روایت گوشه ای از زندگی شهید رضایی نژاد با محوریت آرمیتای زندگی اش می پرداخت.
بعد از تماشای آن،آرمیتا برای من مثل یک معما بود.معمایی که دلم می خواست بیشتر درباره اش بدانم.مثل یک ماجراجویی تا دانستنش!دانستن خود کوچکش.
و این طور شد که بلافاصله در فضای مجازی به جستجویش پرداختم.به جستجوی عکس هایش،مستندهایش،حرف هایش و ... .
خاطرم نیست که در همان جستجوی اول بود یا جستجوهای بعدی.به هر حال رسیدم به صفحه ای.صفحه ای که توسط اقوام نزدیک شهید اداره میشد.
آنجا پر بود از عکس های آرمیتا و من انگار که به کشفی بزرگ دست زده باشم بی نهایت از این اتفاق خرسند بودم.پیامی برای آن صفحه نوشتم.نوشتم که تا چه اندازه مشتاق دیدن آرمیتایشان هستم.
مدتی بعد صندوق پست الکترونیک خود را که بررسی می کردم متوجه دریافت پیامی از جانب مدیریت وبلاگ شدم.پیامی با این مضمون که می گفت ان شاء الله یک روز این دیدار میسر شود.
ارتباط من با آن وبلاگ بیشتر و بیشتر شد...و چه چیز لذت بخش تر از آنکه از طرف وبلاگ شهید،در وبلاگ قدیمی ام نظر گذاشته میشد.
از همان روزها بود که به سرم زد تا درباره ی آرمیتا چیزی بنویسم و برای نوشتن از او،دانستن بیشتر لازمم بود.جستجو می کردم و می نوشتم.
اولین یادداشتم برای آرمیتا به تاریخ خرداد ماه 1392 بود که منتشر شد.آن هم در کجا؟در وبلاگی که دیگر تبدیل به وب سایت شده بود.وب سایت رسمی شهید داریوش رضایی نژاد.این بار با مدیریت شخصی دیگر از اقوام همسر شهید.
این انتشار برای من حکم یک تشویقی بود.انگیزه بود.انگیزه ای برای بیشتر نوشتن از آرمیتا...اما خب لازم بود که برای نوشتن از آرمیتا درباره ی پدرش نیز چیزهایی بدانم.
دقت کنید که تا پیش از آن ذهن من چندان متوجه شهید رضایی نژاد نبود.این آرمیتا بود که در اول قدم مرا شیفته ی خود کرده بود.آرمیتا...
کمی بعدتر از آن روز به مطالعه بیوگرافی شهید داریوش رضایی نژاد پرداختم و خاطرم آمد که خبر ترور شهدای هسته ای،چند سال متوالی،تیتر اول خبرهایمان بود.
نام شهید داریوش رضایی نژاد در زندگی ام،بی آنکه متوجه اش باشم،در حال پر رنگ تر شدن بود.در حال ایجاد تمایز...
و تمام این ها در روزگاری تحقق می یافت که
برای من تا پیش از آن،توجه خاصی نسبت به یک شهید از میان خیل عظیم شهدا مطرح نبود.گرچه مقام شهید و مسئله شهادت همیشه برایم قابل احترام بود و ارزشمند...
مدتی بود که از انتشار دو یادداشت من در وب سایت می گذشت که در صندوق پست الکترونیک خود نامه ای جدید دریافت کردم...

ادامه دارد...
۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۴
یاس گل
شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه هم که از راه رسد،اول مرداد،همان اول مردادِ همیشگی خواهد بود.

اول مردادی که وقتی صفحه تقویم هایمان به آن می رسد،باز هم هیچ حرف تازه ای برای گفتن نخواهد داشت!

باز هم رو به روی آن در بسیاری از تقویم ها،خالی است و سپید.بی هیچ رویداد که های و هوی رسیدن به سالگرد آن،تکانمان دهد!

تمام تقویم ها به اول مرداد که می رسند سراسر سکوت می شوند و سکوت...تمام تقویم ها به جز تقویم یک خانه!!

خانه ای می شناسم در نمی دانم کجای کوچه ی فلان خیابان!واقع در نزدیکی بزرگراهی که آن را هم به درستی نمی شناسم!نه به اسم و نه حتی به چشم!

اما در هر کجای این شهر هم که باشد،در هر حال خانه ای هست که اول مردادهای تقویم های آن از اول مردادهای تمام تقویم های رومیزی و دیواری و دفتریِ مردم این شهر جداست.در یک تاریخ،در یک ماجرا...

زنی می شناسم از تبار همان خانه.زنی که بلند قامت است و صبور.این بلند قامت که می گویم تنها یک صفت بارز ظاهری نیست.دارم از ماجرایی حرف می زنم که قامتش را بلندتر کرده است!

و صبوری...و آه صبوری...اینکه صبوری را پیش از اول مرداد سال ۱۳۹۰ به ارث برده است یا بعد از آن،نمی دانم!به هر حال امروزِ او،زنی است بلند قامت و صبور!این طور می شناسمش.

دختری نیز می شناسم از تبار همان زن و از همان خانه.بانجابت است و ...

و خب البته بعد از این وَ نمی دانم که چه باید نوشت!

نمی دانم که کدام صفت را می توان برای دختر کم سن وسالی به مانند او نوشت و برای آن به مانند صبوری،تاریخ پیش یا پس از اول مرداد را قید کرد!به آن ربطش داد...نمی دانم!

زندگی بسیاری از آدم ها از این پیش و پس های به ناگهان،کم یا زیاد،به هر حال دارد.

از این نقطه هایی که برای مدت ها تو را در حصار همان تاریخ خاص اسیر می کند و هرچه می خواهی جا به جا شوی،هرچه می خواهی نفست به نفسش،قدمت به قدمش و ورقت به ورق آن تاریخ نرسد،هرچه می خواهی از آن تاریخ بگذری یا آن را برای همیشه ی همیشه از تاریخ زندگی ات حذف کنی،نمی شود که نمی شود!در تمام تقویم های تو تکرار می شود...هرسال...

مثل همین اول مرداد ها برای آن خانه،برای آن زن،برای آن دختر...

مثل همان کوچه،همان موتورسوار،همان عصرگاه،همان گلوله ها،همان جای خالی پر ناشدنی...

جای خالی پرناشدنی یک دانشمند برای یک ملت،یک پدر برای یک دختر و البته یک مرد برای یک زن...

جای خالی داریوش؛داریوش رضایی نژاد،رضایی نژادِ شهید!

چند سال است که این اول مرداد های اول مردادی،برای آدم ها و تقویم ها تکرار می شوند بی هیچ مفهوم خاص!ورق می خورند و پس از گذشت ۲۴ ساعت، به سادگی جای خودشان را به دوم مرداد می دهند،به سوم و چهارمِ آن...

و همچنان چند سال است که این اول مردادهای داغِ دنباله دار و طولانی،برای آن خانه،برای آن زن،برای آن دختر،،نمی گذرد ،نمی گذرد و نمی گذرد ...

و در نهایت پس از گذشتِ چند ۲۴ ساعت بی قاعده و جهشی،ناگهان می گذرند و می رسند به دهم مرداد ماه،یازدهم،دوازدهم و ... ادامه ی ماجرا!

...

صبح گاهِ پس از آخرین شب تیرماه هم که از راه رسد،اول مرداد تمام تقویم ها،همان اول مردادِ همیشگی خواهد بود. تمام تقویم ها به جز تقویم یک خانه...




۰ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ق.ظ

پرندگی

فرق است میانِ نشستن به پای هم صحبتیِ با پرنده ای آماده به پرواز، و گفت و گویِ با آن پرنده که هنوز از پرواز و پرندگی هیچ نداند و با رسالت بال های به روی دوش خویش ناآشناست!

حالیا تو فکر کن به پرنده ای که پریدن نداند...

و خزنده ای که خزیدن،

یا که انسانی،انسانیت!

و از اینجای نامه به بعد،تو پای حرف های پرنده ای بنشین که هنوز از پرواز و پریدن،هیچ نمی داند!!!هیچ...

من فکر می کنم که در این عالم،درون هر موجود،گنجینه هایی به عدالت نهفته است که اگر پای اکتشاف  آن گنج ها به میان آید و هر آنکس قدردان آن چه که اندرون خود یافته است باشد،اتفاقات بدیعی در تمامی دنیا یا که لااقل در زندگی خود خودی هر موجود پدید می آید که دگرگون کننده است،که سازنده،که رسالت آفرین!

بله...این گنجینه ها،رسالت آفرین زندگی شخص می شوند و با این حساب هیچ موجود در عالم نیست که خالی از رسالت باشد! مگر نه؟!

حال سرزمینی را تصور کن که در آن،قریب به اکثریت موجودات،رسالت خویشتن خویش دانسته و در پی آن باشند.چه زیبا سرزمینی!بخوانیمش سرزمین موعود.اصلا خود بهشت!

اما دریغ که چنین سرزمینی در هیچ کجای این کره ی خاکی تاکنون مشهود نبوده است! و این بدین معناست که قریب به اکثریت موجودات غالب انسان ها نه از گنج های درونی خویش باخبرند و نه به طبع از رسالت خویش!

و این می شود سرآغاز چندین ساله ی تمامی درد ها،رنج ها،نداری ها،ظلم رواداری ها،غصه ها،ناامیدی ها...اصلا در یک کلام تمامی سیاهی ها!

خب اگر قرار بر آمدن موعودی از آسمان برای نجات این بشر گرفتار در سیاهی ها باشد،آن موعود،میان تمام سیاهی ها،اگر حتی نقطه ای سپید بیابد،به سمت سپیدی رفته تا با سپیدپوشان بزرگ زمان به سیاه روبی سرتاسر زمین رهسپار شوند.

شاید بپرسی که خب!حالا می خواهی آخر این همه حرف به کجای سخن رسی؟من می گویم بیا که آن نقطه ی سپیدِ میان سیاهی ها،همین جا باشد!همین خاک،همین سرزمین،همین ما!

بیا که ما باشیم همان ها که در پی اکتشاف گنجینه های درونی خویش برآمده اند و سپس در پی رسالت خویش.

لزوما که نباید گنجینه هامان شبیه هم باشد!اصلا همین توجه به تفاوت در استعدادهای درونی ست که نیاز بشریت است.هرکس عهده دار یک گوشه ست.تراکم در یک گوشه ی خاص می شود همان سیاهی مطلق،به دور از سپیدی!

پس مبادا که در پی بی توجهی به گنجینه ی خودت و توجه به گنجینه های سایرین باشی و بر آن راهِ دیگری روی که تو راه بلد آن مسیر نخواهی بود.همان گونه که او،راه بلدِ مسیر تو هرگز نخواهد بود.

در پی خودت باش.واقعیت خودت! و آنگاه ببین که رسالت تو،چگونه جهانی بیافریند.اول برای خودت و سپس برای تن به تن آدمیان!

ببین که سپیدپوشی تو چگونه به چشم آسمان و آسمانیان خوش می آید.

و ببین که چگونه رسالتِ به ظاهر کوچک تو،رسالتی بس عظیم بیافریند!

بگذریم...

حالا بیا و مثل من بنشین و کمی پرنده های آماده به پرواز را نظاره گر باش!

آخر آن ها،برعکس من، راه و رسم چگونه پریدن،راه و رسم چگونه در پی رسالت خویشتن برآمدن را خوب فهمیده اند...

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۰
یاس گل
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

مرد


تا دیروز کسی در این خانه چشم باز می کرد ،که عطر نفس هایش خانه را در زمستان گرم و در تابستان خنک می نمود.

حلاوت کلامش برای صرف یک استکان چای کافی بود در آغاز هر روز.

روشنایی می پاشید با هر نگاهش به آدمی و خود، خورشید بی غروب زندگی زن بود.

باور کن ساده نیست که از ساعتی به بعد هرچه فریاد کنی نامش را ،از دهانش هیچ بیرون نریزد جز سکوتی بی انتها.

ساده نیست ببینی جسم بی جانی را که کنار تو افتاده ست ،و حالا با بسته شدن چشم هایش، آرام آرام خاموشی از اطراف او ،به سرتاسر زندگی ات سرایت کند ،و دیگر هیچ نبینی جز رویای روشنایی بخش چشم های او را...

ساده نیست برای دخترت از ساعتی به بعد، ترجمان هر دو واژه ی مادر و پدر باشی...

ساده نیست نیمه شبِ زنی،که با رویای چرخش کلید و دیدن مجدد قامت مرد در چهارچوبِ در،شبش تمام شود و صبح او آغاز ...

ساده نیست میانه ی تابستانِ هر سال برای زنی،که از حرارت یک رویداد اول مردادی ذوب می شود و از فردای آن،دوباره آغاز.

باور کن ساده نیست زنی بدون چنین "مرد" زیستن را...

براده های یک ذهن:

صفحه اش را درد دل ها پر کرده اند.ساده نگذریم از کنار این مسئله.یک زن وقتی نزدیک سالگرد شهادت همسرش زیاد بنویسد یعنی...


عکس از وب سایت rezaeenejad.ir

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

سینما و زندگی

فکر می کنم از همان روز که مابین دو کلاس وقت آزاد 5ساعته ای داشتم و با فریده به قصد تماشای فیلم راهی سینمایی در نزدیکی های دانشگاه شدیم ،این فکر به سرم افتاد.

از همان روز که تمایل چندانی برای دیدن فیلم (...) نداشتم و با این همه تنها به احترام انتخاب او،روی صندلی سینما نشستم.

از همان روز که نمی دانستم دقیقا به کدام بخش از آن فیلم باید بخندم و خنده ام یک خنده واقعی باشد.یا آنکه تا دوست عزیزم سعی میکرد در چهره ام دقیق شود و بداند که از فیلم راضی ام یانه به طور کاملا تصنعی بخندم.

فیلم در هر حال به اتمام رسید بدون آنکه دقیقا بتوانم تشخیص دهم  فیلم نامه در کجای داستان خود با سبک زندگی اسلامی-ایرانی پیوند می خورد!

بگذریم.

خلاصه آنکه از همان روز بود که تصمیم گرفتم لااقل اگر قرار بر تماشای چنین فیلم هایی بود،برای خود برنامه ای بریزم و وقتم را صحیح تر پر کنم.

البته از جرقه ایده اولیه تا اجرایی شدن آن به تماشای دو فیلم دیگر نیز رفتم و ضرورت اقدام برای شروع برنامه ی شخصی ام را بیشتر احساس کردم.

برنامه از این قرار بود که هربار پس از تماشای فیلم،در دفتری خلاصه ای از آنچه که دیده شد را به نگارش درآورم و نظرم را درباره آن فیلم بنویسم.همچنین سعی کنم تا علی رغم در نظر گرفتن ایرادات محتوایی فیلم از نگاه خودم،پیام مفیدی را از همان فیلم بیرون کشیده و برای خود یادداشت کنم.

صفحه ای را هم برای معرفی برخی عوامل فیلم و/یا نقل قول های رسانه ای پیرامون آن فیلم در نظر گرفتم.

فقط می ماند یک مسئله!و آن اینکه برایم اهمیت داشت که این دفتر چه طرح جلدی داشته باشد؟!

میان شخصیت های بزرگ رسانه ای گشتم و در طرح جلد دفاتر اسلامی ایرانی به دنبال پیدا کردن آن چهره ها مشغول شدم.

طرح جلد شهید آوینی بیشتر بر  دلم نشست و حالا باید سراغ نمایندگی های دفاتر ایام یا پرسام می گشتم.

آنجا بود که در دل گفتم چقدر بد!که تمام مغازه های لوازم التحریر نوشت افزارهای ایرانی را پوشش نمی دهند و در مغازه شان نمی یابم این طرح ها را.چقدر بد!که تعداد نمایندگی های اکثر نوشت افزارهای ایرانی معدود است.و از همه این ها بدتر!چقدر بد!که در حوالی منطقه ما تعداد این نمایندگی ها کمتر می شود.

به یکی از نمایندگی ها سر زدم.اتفاقا یک دفتر با طرح آوینی شهید هم باقی مانده بود فقط مسئله این جا بود که جلد آن کمی مخدوش گردیده بود.

به یک نفر سپردم تا در انقلاب به تعدادی دیگر از نمایندگی ها نیز سر بزند و بالاخره آن شخص هم وقتی به سومین نمایندگی رسید طرح جلد شهید آوینی را یافت.

طرح جلدی که من می خواستمش.



براده های یک ذهن:

حالا این دفتر هم به صندوق کوچک چوبی ام منتقل شد و هربار پس از تماشای یک فیلم،چند صفحه از آن پر می شود.

هدفمند کردن زندگی آنقدرها هم سخت نیست بلکه شیرین است.

هدفمند کردن زندگی مان را از همین موارد کوچک به ظاهر کم اهمیت آغاز کنیم.



۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ب.ظ

تویی که ایستاده ای

و حالا این منم...دلتنگ و بی قرار.

منی که تنها با تو نسبم به ایرانی بودنمان شد و نه هیچ نسبتی دیگر...

منی که این تو برایش اسطوره گشت ... و بزرگ...

این بزرگ را به معنای واقعی کلمه بزرگ قرائت کن.

این منم....که حالا گذر از پل تقاطع کارگر -حکیم،گذر از محدوده ای که به نام توست،به نام داریوش شهید،به نام دانشمند شهید،رضایی نژاد بزرگ،می شود بهانه ای برایِ...

بغض،

آه،

اشک،

باران....

بهانه ای برای ختم تمام نشانی ها به سمت تو.

حوالی آن محدوده همیشه هوا بارانی است.

و هرگز نیاز به هوایی ابری نیست.

رد اشک های مرا که دنبال کنی می رسی به من...منی که تمام شد...منی که با تو تمام شد!

و حالا این منم....که حتی به وقت خواب،با رویای تو چشم هایم...تر...می شود...


پل


براده های یک ذهن:

و بعد تو بر نفرتم از دشمن افزوده شد...

آن سوی روزنه:

بخوانید:[نامگذاری پل تقاطع کارگر-حکیم به نام شهید رضایی نژاد]

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۱
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ب.ظ

پشت این گریه...

یک نفر می گفت.رفتن حال آدم را خوب میکند.حتی اگر آن رفتن پر از پایان باشد.

می گفت:هیچ پایانی پایان محض نیست.همیشه و همیشه هر پایانی از شروعی دیگر استقبال می کند

حالا بهتر درک میکنم رفتنت را

رفتی که تا بهتر شود حالت!دلت گرفته بود.از حرف های شب قبل از شهادتت این ها را میتوان فهمید

رفتی که تا پایان دهی به دل بستگی های دنیوی ات،به زخم ها،به نامهربانی ها

که تا آغاز کنی زندگی جاوید بدون درد را

دنیا هم دیگر توان به دوش کشیدن چون تو را نداشت

برایش زیاد بودی،خیلی زیاد

البته از اول هم نیامده بودی که بمانی.مثل همه ما.دنیا که جای ماندن نیست.

هربار با همین حرف ها سعی میکنم سدی بنا کنم بر دیدگانم تا اشک های چندین ساله ام را پشت این سد ذخیره کنم

نگه دارمشان برای بعد

برای روزی که قطار رفتن رو به روی من نیز بایستد.

نامم را صدا کنند و بگویند:هی فلانی!وقت رفتن است.

و بعد...

...

آخر می بینمت

شاید آن روز بارانی ببارد از اشک های من

آن روز سد دیدگانم در آسمان می شکند،ویران می شود

و من

چون تو

از نو

آغاز میشوم




براده های یک ذهن:

آرمیتای تو بزرگ میشود

بزرگ و بزرگ تر

و من همچنان در انتظار روزی که بینایی ام بازگردد برای دیدن تو!

طعنه ها را پایان نمی دهی؟؟؟


پشت این گریه خالی شدن نیست

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۵
یاس گل