مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۰۱ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت آخر

در ادامه ی پست قبلی

 

دانشگاه تمام شد.

باید چه کار می کردم؟دو سال با آن همه سختی و سماجت و چه و چه،با چادر به دانشگاه رفتم و آمدم.حالا اگر یکی از دوستان و هم کلاسی هایم مرا در خیابان بدون چادر می دید چه فکری می کرد؟چه قضاوتی؟

این اتفاقی بود که خواه ناخواه برایم پیش می آمد.

یک نفر مرا دید و به نرمی گفت:پس چادرت کو؟

دیگری دید و با خنده و شوخی گفت:لات شدی!

یک نفر دیگر هم با تعجب گفت:فقط دانشگاه نامحرم داشت؟

همه ی این ها در حالی بود که من همچنان محجبه بودم،فقط چادر نداشتم.

تصمیم گرفتم ارتباطم را محدود کنم.تصمیم گرفتم دیگر دور و بر دانشگاه آفتابی نشوم.فقط به دفاع یکی از دوستانم رفتم و خدا را شکر کردم که جلسه اش به نسبت خلوت بود و به آن صورت کسی مرا ندید.اما دفاع آن یکی دوستم نرفتم.ترسیدم.ترسیدم همه همان سوال های بالا را از من بپرسند و جور دیگری درباره ام فکر کنند.

در لاک خودم فرو رفتم.

در فراغت و خلوتیِ روزهای بعد از دانشگاهم،فرصت بیشتری برای حضور در اینستاگرام داشتم.از طریق همین فضا،کم کم با صفحه ی بانوان محجبه ی مانتو روسری-چه در داخل و چه خارج از ایران-آشنا شدم و توجه ام به طرز پوشش آن ها جلب شد.غیر از این بود که آن ها هم به طرزی شکیل حدود حجابشان را رعایت کرده بودند؟پس من چرا از آنچه که بودم احساس شرم داشتم؟چه بلایی سر دیدگاهم آمده بود؟

چند سال از آن روزها گذشت تا بالاخره با شرایط شخصی ام کنار آمدم.آنچه که بودم را پذیرفتم.رفته رفته رابطه ام با خانواده خوب شد.دیگر مادرم از دست لجبازی هایم حرص نمی خورد یا لااقل کمتر اذیت میشد.

من که می دانستم به چیزی به نام حجاب علاقه مندم،حالا چه فرقی می کرد که چادر سرم باشد یا نه.

یاد روزهای قبل از چادر سر کردنم افتادم.یاد روزهایی که به خاطر پذیرفته شدن در جمع هایی که دوستشان داشتم،برای اثبات باورهایم،چادر را انتخاب کردم.یاد تمام روزهایی که حس کردم مانتو روسری های محجبه را چندان مذهبی نمی دانند و دلم گرفته بود.

این بار تصمیمم را بر اساس علاقه ی واقعی خودم و جدای از تاثیرپذیری به خاطر حرف و رفتار دیگران گرفتم.من تصمیم گرفتم با انتخاب آگاهانه ی خودم،یک محجبه ی مانتو روسری باشم.

زمان زیادی برد تا آن دیدگاه صفر و صدی ام را هم به تعادل برسانم.که کسی را از روی ظاهر و نوع پوششش در ذهنم دسته بندی نکنم و همه را دوست داشته باشم.

یکی از دوستانم که ماجرای چند سال پیش مرا به خاطر داشت،تا مدت ها خواستگارهایی را معرفی می کرد که شرط اصلی شان داشتن چادر بود.و من هم می خندیدم و می گفتم:شرایط من تغییر کرده.حالا دیگر چیزی که هستم را دوست دارم و همین سبک لباس پوشیدن را هم آگاهانه و با علاقه انتخاب کرده ام.دیگر این موضوع برایم ملاک و معیار نیست.

ماجرا و روایت من درباره ی تصمیم و انتخابم،همین جا تمام می شود.اما اگر راضی به انتشار این ماجرا شدم حتما دلیل مهمی داشته ام.

اول از همه اینکه نه قصد تایید پوشش خاصی را داشتم نه زیر سوال بردنش.آنچه خواندید صرفا بخشی از داستان زندگی ام بود.می خواستم این را بگویم:که اگر شما فردی مذهبی هستید،اگر در یک گروه یا تشکل مذهبی فعالیت می کنید،هرگاه کسی با ظاهری متفاوت از شما،به قصد همراهی و مشارکت،به جمع تان اضافه شد،با این شخص جوری برخورد نکنید که گمان کند دین و مذهب فقط برای شماست.

کافی است شما به راستی مومن و یک انسان شریف باشید.یقین داشته باشید که رفتار صحیح شما بالاخره در زندگی آن آدم اثر خواهد گذاشت.شاید این تاثیر در نوع پوشش آن فرد نباشد اما همین که باوری درست در او ایجاد کند،ارزشش کم نیست.

و از همه ی این ها مهم تر اینکه،هرگز خودتان را از کسی که شبیه شما نیست،فهمیده تر،پاک تر،بالاتر و مقدس تر ندانید.

 

من اَر حق شناسم،وگر خودنمای

برون با تو دارم،درون با خدای

 

پایان

 

 

۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۰۱
یاس گل
پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۱۳ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت سوم

در ادامه ی پست قبل

 

برای مشارکت در امری فرهنگی به مسجدی مراجعه کردم.برایشان کمی از توانمندی ام در انجام آن کار گفتم.در ابتدا از برخورد گرم و صمیمی آن ها خوشم آمد.اما دقیقا در لحظه ی خداحافظی و ترک آنجا،با لبخند و شوخی به من گفتند:از دفعه ی بعد با چادر بیاین!

راستی چرا هر وقت قصد عضویت در گروه های این چنینی را داشتم،به من غیرمستقیم گفته یا فهمانده میشد که تو هر قدر هم روسری ات را جلو بیاوری باز هم از نظر برخی ها،مذهبی محسوب نمی شوی؟یعنی حتما باید چادر سرم می بود تا باورهایم را قبول داشته باشند؟

در چنین شرایطی بود که با خودم گفتم:بسیار خب.اگر ظاهر ملاک است پوششم را عوض می کنم تا با عقایدم جور در بیاید.و چادر را انتخاب کردم.

این،انتخاب ساده ای نبود!می دانستم هنگام مطرح کردنش با خانواده قطعا با مخالفت رو به رو می شوم.

همین طور هم شد.ترجیح می دهم از روایت این مرحله از زندگی ام به سرعت بگذرم و فقط بگویم به مدت دو سال پیاپی،رابطه ام با خانواده دچار تنش های بسیار زیادی شد.فضای خانه به خاطر اصرار های لجوجانه ی من ملتهب شده بود.فقط در همین حد توانستم راضی شان کنم که لااقل به اندازه ی حضورم در دانشگاه،بگذارند چادر سر کنم.رضایت دادند اما با بی میلی،با کدورت.شاید بگویید مگر چادر سر کردن یا نکردن به اجازه ی خانواده نیاز دارد؟ندارد اما وقتی به خاطر تصمیم تو جوّ یک محیط به هم می ریزد نمی توانی با بی تفاوتی از کنارش عبور کنی.

وقتی کسی در این مرحله قرار می گیرد از جانب دوستان و آشنایان با دو واکنش مواجه می شود:

1-عده ای شما را مدام به ادامه دادن و مقاومت تشویق می کنند.

2-عده ای از کار شما متعجب می شوند و تاییدتان نمی کنند.

طبیعی است که هرکسی در شرایط مشابه من،از رفتار و واکنش گروه اول خوشش می آید و به حضور چنین افرادی نیازمند می شود.اما شاید در مورد من بهتر می بود که چنین اتفاقی نمی افتاد.آن ها فقط مرا می دیدند نه خانواده ام را.شاید گمان می کردند که با این کارشان،دارند به من کمک می کنند.

کم کم دچار دید صفر و صدی شدم.حالا من هم از درون،تقریبا داشتم همان کاری را می کردم که دیگران با من کرده بودند یعنی آدم ها را بر اساس ظاهر و پوشششان-در ذهنم-دسته بندی می کردم(نه کاملا اما تا حدودی به همین شکل).حساسیتم نسبت به خیلی از مسائل در حد افراط گونه ای بالا رفته بود.خیال می کردم هرچه جدی تر و خشک تر باشم مذهبی ترم.شاید هم دچار نوعی غرور شده بودم و ته دلم،خودم را خیلی مقدس می دانستم که چنین مسیری را طی کرده ام.(البته خوشحالم که لااقل از دید دیگران اینطور نبودم و فقط احساس درونی ام نسبت به خودم این بود)

کار به جایی کشید که حتی مهم ترین ملاک و معیار ازدواجم هم تحت تاثیر این شرایط قرار گرفت.می گفتم کاش یک نفر بیاید و بگوید من از شما می خواهم چادری شوید!همین و بس.تصور می کردم اگر چنین شود می توانم زندگی ام را همانطور که می خواهم ادامه دهم.

تا اینکه یک روز،یکی از دوستان بسیار مذهبی ام(که اتفاقا خودش برایم در روز تولدم چادری زیبا هدیه داده بود)نقل به مضمون گفت:حواست هست داری به خاطر چادر سر کردن،یک امر واجب دیگر که رفتار پسندیده و درست با پدر و مادر است فراموش می کنی؟تو می توانی باحجاب باشی اما لازم نیست حتما چادری باشی.

این حرفش در همان لحظه روی من تاثیری نذاشت.حتی خودش هم فراموشش کرد اما من،بعدها به حرفش بیشتر فکر کردم و دیدم حرفش غیرمنطقی نبود.

بالاخره دوره ی دانشجویی ام هم تمام شد.

تمام شدن درس و دانشگاه مساوی بود با از دست دادنِ تنها موقعیتی که می توانستم به آن بهانه چادر سر کنم...

 

ادامه دارد

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۱۳
یاس گل
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۱۰ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت دوم

در ادامه ی پست قبل

 

با ورود به مقطع پیش دانشگاهی اتفاق تازه ای نیفتاد.اما اواخر پیش دانشگاهی دوباره یاد سخنرانی آقای "ر" افتادم و به دنبال وبگاهش گشتم.او بیشتر سیاسی حرف می زد و من هم در آن سن به سیاست علاقه مند بودم و دنبالش می کردم.

همان جا بود که دوباره تحت تاثیر شرایط،تصمیم گرفتم مقنعه ام را جلو بیاورم.یادم هست جوری مقنعه ام را سفت می کردم که گاهی کم می ماند دچار خفگی شوم. :))

با ورودم به دانشگاه،همچنان دنبال کننده ی وبگاه آقای "ر" بودم اما کم کم به سمت صحبت های دینی اش متمایل شده بودم و علاوه بر این بیشتر از گذشته به موضوع حجاب فکر می کردم.شاید یکی از دلایلش این بود که در دانشگاه با گروه های مذهبی،همکاری و مشارکت می کردم.

آرام آرام به سخنرانی هایی در مورد پیشینه ی شکل گیری حجاب در اقوام مختلف،گوش کردم.چند جلدی هم کتاب خواندم مثل فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی،مسئله ی حجاب شهید مطهری و ... .

رفته رفته بر اساس علاقه ی قبلی ام و بر اساس دلایلی که برای شخص خودم قانع کننده بود تصمیمم را گرفتم.شاید این نقطه برای خیلی ها نقطه ی عطف زندگی محسوب شود اما می خواهم برایتان چیز دیگری بگویم و از زاویه ی دیگری ماجرا را شرح دهم.

معمولا کسانی که در مسیر تغییر و تحول می افتند و دست به انتخاب متفاوتی می زنند در ابتدا انگیزه ای دو چندان پیدا می کنند.یک جورهایی می شود گفت از تصمیمی که گرفته اند انرژی مضاعف می گیرند و با خودشان می گویند حالا که تا اینجا آمدم باقی راه را هم بروم.اصلا تا تهش بروم و ببینم آخرش چه شکلی است.

و این دقیقا همان اتفاقی بود که برای من افتاد.

هر چه تعاملم با گروه های مذهبی بیشتر میشد یک جمله هم از جانب آن ها بیشتر تکرار می شد:نظر شما در مورد چادر چیست؟

این فقط یک سوال ساده نبود.بیشتر به یک جور تشویق می مانست.جوری که بخواهند تو را غیرمستقیم(یا شاید هم کاملا مستقیم)به یک قدم دیگر،به یک حرکت دیگر دعوت کنند...

 

 

ادامه دارد

 

 

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۱۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای - قسمت اول

هرگز مطمئن نبودم که روزی قصد انتشار یا قصد صحبت پیرامون این ماجرا را داشته باشم.ماجرای یکی از تصمیم ها یا انتخاب های نسبتا مهم زندگی ام.

اما در بعد از ظهر روز سه شنبه(یعنی همین نیم ساعت پیش) تصمیم گرفتم درباره ی بخشی از آن بنویسم.

مطالب را در ذهنم دسته بندی کردم و دیدم بهتر است در چند پست پیاپی منتشر شود،نه در یک پست طولانی.

و حالا پشت دستگاه نشسته ام تا اولین پست از این مجموعه را برایتان به اشتراک بگذارم:ماجرای انتخاب نوع پوششم و مسیری که تا به اینجا طی کرده ام.

 

اینکه دقیقا از چه زمانی مسئله ی پوشش برایم دغدغه شد نمی دانم.اما به خاطر می آورم که اولین جرقه های آن یا اولین مرحله از کششم،زمانی اتفاق افتاد که کلاس پنجم بودم.مدرسه ی ما یک مدرسه ی مذهبی نبود اما آن سال یکی از برنامه های کلاسی ما این بود که اسماء الحسنی و سوره ی واقعه را حفظ کنیم.در واقع این تصمیمِ شخصیِ معلممان بود.حفظ کردن این دو،بخشی از نمره ی کلاسی ما را تشکیل می داد و برای خودمان هم جذاب بود.

در همان سال یکی از دوستان خانوادگی ما به منزل آمده بود.بعد از ورودش به اتاق،مانتوی بنفش و کوچک مرا از چوب رختی آویزان دید و گفت:این مانتو برای کیست؟ گفتند:مال یاسمن. پرسید:مگر یاسمن مانتو می پوشد؟یازده سال بیشتر ندارد که! و خانواده هم لبخند زدند و گفتند:ما هم مجبورش نمی کنیم.خودش دوست دارد.

و راست هم می گفتند.خودم دوست داشتم.

طی سال های بعد این روند تا حدودی ادامه داشت.تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم و علاقه مندی ام به معلم درس دینی،روی بخشی از باورهایم تاثیر گذاشت.البته صحیح تر آن است که بگویم روی تقویت باورها تاثیر گذاشت نه آنکه موجب شکل گیری شان شود.

هرکجا که می رفتم به این فکر می کردم که اگر معلم دینی ما در آن محیط باشد و مثلا ببیند که روسری ام را جلو آورده ام یا هدبند زده ام خوشش می آید؟خواهرم هم همیشه می خندید و می گفت:آخر چرا فکر می کنی هرجا که می رویم خانم شما هم باید انجا باشد؟

همه چیز موقتی بود.دو سال بعد به دوم دبیرستان رسیدم و مدرسه ام عوض شد،پوشش ام هم تغییر کرد.باورهایم نه اما میزان پایبندی ام به اصولی که به آن ها معتقد بودم واقعا تغییر کرد.

در پایان سال تحصیلی،یک نفر از مدرسه با من تماس گرفت و گفت:یادت است از طرف انجمن اسلامی امدند و با چند نفر از جمله خودت مصاحبه ی عقیدتی انجام دادند؟خب تو امتیاز آوردی و قرار است بیایی در کارهای انجمن همراهمان باشی.یادت باشد فلان تاریخ در فلان سالن همایش حاضر شوی.آقای "ر" سخنرانی دارد و باید برویم.

از اینکه برای انجمن اسلامی انتخاب شده بودم تعجب کردم.خیال می کردم حتما باید چادری باشم تا کسی انتخابم کند یا به این طور فضاها راه پیدا کنم.

من در آن همایش شرکت کردم و کنار دخترهایی نشستم که 90 درصدشان چادری بودند.سخنرانی آقای "ر" در آن سن و سال،برایم بسیار جذاب و تازه بود و تا مدت ها ذهنم را درگیر کرده بود.

البته بعد از آن همایش،من هرگز عضو انجمن اسلامی یا حتی بسیج نشدم چون قبل از آنکه سال تحصیلی جدید شروع شود دوباره مدرسه ام را عوض کردم و در نتیجه فرد دیگری برای کار موردنظرشان(در آن مدرسه)انتخاب شد.

و بالاخره آن روزها هم گذشت و من به مقطع پیش دانشگاهی رسیدم ...

 

ادامه دارد

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۵۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۷ ب.ظ

فال شنبه

فرشاد جوری با اشتیاق به ماجرا گوش می داد که آدم دلش نمی آمد خاطره را همین طور خشک و خالی تحویلش دهد.البته استثنائا این بار اغراق را کنار گذاشتم و حس کردم نیاز نیست به اصل ماجرا چیزی اضافه کنم.
گفتم:خلاصه!یه نگاه به ته فنجون کرد.فکر می کنی چی دید؟
فرشاد هیجان زده گفت:چی دید؟
- : عدد 6!
- : خب معنیش چیه؟
- : خاله ام گفت 6ساعت دیگه،یا 6روز دیگه یا 6 هفته دیگه یا ...
حرفم به آخر نرسیده بود که امیری از ردیف وسط با صدای بلند گفت: اصلا 6 قرن دیگه بابا!
و بعد خودش و دار و دسته اش زدند زیر خنده.
اهمیتی به مسخره بازی اش ندادم.رو به فرشاد ادامه دادم: گفت توی یکی از این بازه های زمانی به آرزوت می رسی. تاازه! فقط این نبود که!یه کلمه هم افتاده بود تو فنجونم : "شنبه"!
فرشاد متعجب پرسید: شنبه؟خب این یکی یعنی چی؟
- : خاله ام گفت برو یه تقویم بیار ببینیم کدوم یک از اون بازه های زمانی که گفتم می خوره به شنبه.باورت نمیشه!دیدیم همین شنبه است که داره میاد.
فرشاد از خودم هم ذوق زده تر بود.کمی رفت توی فکر.بعد گفت: ببین!میگم میشه به خاله ات بگی واسه منم یه فال بگیره؟
جوری باد به غبغب انداختم و برایش قیافه آمدم که انگار در کل دنیا تنها کسی که بلد است فال بگیرد خاله شهینِ من است!
سری تکان دادم و گفتم:حالا ببینم چی میشه.سفارشت رو می کنم.
امیری دوباره از ردیف وسط گفت:حالا فالِ چی چی گرفت برات؟چای یا قهوه؟
و چشمکی به رفقایش زد.
گفتم: هیچ کدوم. اونا دیگه قدیمی شدن. فال هات چاکلت گرفت برام!
پقی زد زیر خنده و گفت : فال شکلات داغ؟ آخه کی تا حالا همچین فالی گرفته؟
و دار و دسته اش یک صدا با هم گفتند: مَه لَقا خانِم !
کلاس روی هوا رفته بود. برگشتم دیدم حتی فرشاد هم دارد می خندد.برایش جدی شدم و گفتم: ببین گمون نکنم خاله ام حالا حالاها وقت فال گرفتن داشته باشه ها!
این را که گفتم حساب کار دستش آمد و نیشش را بست.بعد هم سراغ کیف مدرسه اش رفت تا الکی خودش را سرگرم کند.
کسی نمی دانست آرزوی من چه بود،حتی خاله شهین.
6 روز تا شنبه ی موعود فاصله بود و زمان به سرعت می گذشت.


روز شنبه زنگ اول امتحان تاریخ داشتیم.بیشترمان سرجا نشسته بودیم و منتظر رسیدن خانوم قیاسی بودیم.
امیری خطاب به من گفت: آهای حمید!چیزی خوندی؟
با اعتماد به نفس گفتم: اِی!یه نگاهی انداختم.
گفت: تو وقتی می خونی نمره بالاتر از 9 نمی گیری. حالا که فقط نگاه انداختی قراره چند بگیری؟
نیازی نبود با او بحث کنم.وقتی فردا برگه های تصحیح شده به دستمان می رسید و نمره ی بالاتر از دهِ مرا می دید،خود به خود جواب حرف امروزش را می گرفت.در واقع باید بگویم که آرزوی من هم همین بود.گرفتن این نمره برایم مساوی بود با برآورده شدن چند آرزوی دیگر.تمام خانواده قول داده بودند اگر این طور شود هرکدامشان یا برایم چیزی که می خواهم می خرند یا جایی که دوست دارم مهمانم می کنند.
خانوم قیاسی وارد کلاس شد و امتحان شروع شد.تقریبا سریع تر از همه به سوال ها جواب دادم.برگه را تحویل دادم و از آن لحظه به بعد فقط انتظار فردا را می کشیدم.انتظار دیدن نمره  ام.خودم را به هرشکلی سرگرم می کردم تا فردا برایم زودتر از راه برسد.


زنگ تفریح دومِ روز یکشنبه،یکی از بچه ها با برگه های امتحان وارد کلاس شد.یکی یکی اسم ها را می خواند و برگه ها را تحویل می داد.بالاخره نوبت من شد.صدایم کرد:
- : حمید!
برگه را با اضطراب از دستش گرفتم.نگاهم را آرام آرام به سمت نمره بردم و نمره ی روی برگه را دیدم:14!
شبیه به قهرمان های هالیوودی برگه را در دستم بالا گرفتم و فریاد زدم:چهااااارده!چهااااارده! دیگر توی رویای خودم بودم.مثل پرنده ای سبک بال،در آسمان آرزوهایم پرواز می کردم.مامان و بابا و خواهر برادرهایم را دورم می دیدم که برایم کف می زنند و ماچ و بوسه ام می کنند.دور خودم چرخ می زدم و پیچ و تاب می خوردم و می گفتم: فالم،فالم درست در اومد. به آرزوم رسیدم.
تا اینکه با صدای فرشاد به خودم آمدم: حمید با توام!میگم اون برگه مال منه. مگه اسم روی برگه رو نمی بینی؟
و برگه را از دستم گرفت.
با تته پته گفتم: یَ..یعنی چی؟ پس برگه من کو؟!
همان که برگه ها را سر کلاس آورده بود گفت:این یکی مال توئه!اون قبلی که دادم دستت مال بغل دستیت فرشاد بود.دادم که بدی بهش.
امیری سرش را آورد توی برگه ام و گفت: وااای!این دفعه 6 شده!بیا فالتم تعبیر شد!دیروز یعنی روز شنبه از درس تاریخ،شیش گرفتی.
همه می خندیدند.همه داشتند به من می خندیدند.صدای خنده ی بچه ها توی گوشم می پیچید و انعکاس می یافت.دست هایم یخ کرده بود.گلویم پر از بغض بود.
فرشاد در همین هیر و ویر برگشت گفت: حمید لطفا به خاله ات بگو من دیگه فال نمی خوام.
این وسط خاله شهین چه کاره بود؟اصلا شاید یادش رفته بود بگوید: شنبه می فهمی آدم آرزوهایش را ته فنجان جستجو نمی کند.شنبه درس عبرت می گیری برای آرزوهایت تلاش کنی و منتظر شنبه نمانی.
اما فهمیدن این چیزها حالا دیگر چه اهمیتی داشت.
برگه را توی دستم مچاله کردم و ته کیفم انداختم.
فعلا که خسته ام اما یادم باشد از شنبه ی بعد فکری به حال درس خواندنم کنم!

 

+این داستان را با صدای فاطمه ترجمان در رادیو دوچرخه بشنوید.

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۵۷
یاس گل
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

مهاجرتِ خوب

عصر روز شنبه،خواهرش را تا ایستگاه مترو همراهی کرد.از همدیگر خداحافظی کردند و خواهرش به شهر محل سکونتش برگشت.

موقع برگشت،هوا تاریک شده بود و کوچه هم خلوت بود.گفت آن لحظه کمی ترس و دلتنگی به سراغش آمده بود چون همخانه اش،یولین هم به سفر رفته بود و حالا برای چند روزی تنها بود.
فردای آن شب،با هم حرف زدیم.برایم از وسایل اتاق و کمدش فیلم فرستاد،از بالکن بزرگی که داخلش یک دست مبلمان چیده شده بود.از حیاط و استخر ساختمانشان.
پنجره اش رو به رودخانه ی بریزبین باز میشد.ساختمان رو به روی یکی از هتل ها بود.
گفتم:راستی شما آنجا ماسک می زنید؟
گفت:اگر برایت بگویم ناراحت می شوی.
-:پس نمی زنید.
-: نه.چون وضعیت سفید است.
با کلی حسرت گفتم:خوش به حالتان.
از روزهایش گفت.از اینکه به جز شنبه و یکشنبه باقی روزهای هفته را به دانشگاه می رود و روی پژوهششان کار می کند.از آرزویش گفت.از اینکه دوست دارد متناسب با رشته اش در آنجا شغلی پیدا کند و مشغول به کار شود،هرچند که همین حالا هم به دلیل انتخاب رشته ی پژوهشی،از دانشگاه حقوق هفتگی دریافت می کند.
یادم آمد قبل از اینکه از ایران برود به او گفته بودم:اینطور نشود که بروی و دیگر برنگردی ها!
او همان روز گفته بود نمی دانم چه پیش بیاید.
پیش از این ها با همه ی آن هایی که به خارج می رفتند و برنمی گشتند مشکل داشتم،از شنیدن خبر مهاجرت این و آن دلگیر می شدم.گمان می کردم هرکس می رود معنی اش این است که به کشورش پشت کرده،مگر اینکه روزی روزگاری دوباره برگردد و از هرآنچه که آموخته به نفع مردم استفاده کند.در شکل گیری این نگرش فقط خودم مقصر نبودم.آن هایی که با نفرت اینجا را ترک کرده بودند مقصر بودند.آن هایی که رفتن به آنجا را نه لزوما برای کار و تحصیل و پیشرفت بلکه برای آزادی بیشتر برگزیده بودند در طرز فکر من تاثیر منفی گذاشته بودند.
اما حالا وقتی به او و روزهای فعلی اش فکر می کنم،به اینکه چقدر برای این سفر و این مسیر مستعد بوده است،چقدر برای رسیدن به موقعیتش تلاش کرده،با خودم می گویم خب هرکس برای مسیری آفریده شده.هرکس سرنوشتی دارد.اگر زندگی در آنجا برای کسی خوب است و واقعا به رشد و پیشرفتش کمک می کند چه عیبی دارد که این راه را انتخاب کند؟
بعضی ها باید بمانند،بعضی ها باید بروند.

مهم این است که یادشان نرود ریشه شان کجاست و به کدام آب و خاک تعلق دارند.

مهم این است که همچنان میهنشان را دوست داشته باشند.

۳ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰
یاس گل
پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۱۹ ب.ظ

صبح،ارمغان روشن

شب می‌رسد و راه‌ها در سیاهی گم می‌شوند. جاده‌ها گُم می‌شوند. اطرافم را نگاه می‌کنم اما چیزی نمی‌بینم. در تیرگی، چشم‌هایم کور می‌شوند. ترس نمی‌گذارد به خاطر بیاورم از کجا آمده بودم و به کجا می‌رفتم. تنها چیزی که یادم است این است: به دنبال چیزی می‌گشتم.
شب مرا یاد شعبده‌بازها می‌اندازد. با دنیا جادو می‌کند. همه‌چیز را زیر کلاه و شنل مشکی‌اش پنهان کرده و از مقابل چشم‌ها غیب می‌کند.
کوله‌ام را زمین می‌گذارم و در همان‌جایی که بودم می‌مانم. قدم از قدم برنمی‌دارم. می‌دانم که شب لحظه‌ی توقف است، لحظه‌ی ایستادن. روی زمین می‌نشینم تا ماه آرام‌آرام از راه برسد. ماه و ستاره‌ها می‌رسند. نورشان را می‌بینم. به سوی آن‌ها دست دراز می‌کنم تا ستاره‌ای از آسمان بچینم و آن را چراغ راهم کنم، اما بی‌فایده است. میانمان هنوز آسمان‌ها فاصله است و دست من از نورشان تهی است.
شب، مثل وقت‌هایی که جواب سؤال ها را نمی‌دانم. مثل وقت‌هایی که از شروع‌کردن، از ادامه‌دادن، می‌ترسم. شب مثل تنهایی است. برای همین است که شب‌ها به خواب پناه می‌برم. وقتی چیزی نمی‌بینم، وقتی از حرکت بازمی‌مانم، بهتر است چشم‌هایم را ببندم و به خود فرصت فکرکردن یا استراحت‌کردن بدهم. بهتر است منتظر صبح بمانم. صبح‌ها اوضاع جهان فرق می‌کند.
هرصبح دنیا به دیدار خورشید می‌رود و از این دیدار دستِ پُر برمی‌گردد. دنیا همیشه نورِ هدایت و دانایی را از پسِ شب با خود می‌آورد و به مردم هدیه می‌کند. صبح، چشم انسان از نو به نعمت‌ها باز می‌شود و بینایی به چشم‌ها برمی‌گردد.
صبح‌ها، کسی احساس تنهایی نمی‌کند، چون آدم‌ها و جهانِ به این بزرگی را اطراف خود می‌بیند. راه‌ها در صبح دوباره سر جای اولشان برمی‌گردند و ما برای یافتن جواب سؤال‌هایمان در مسیرهای تازه قدم می‌گذاریم. صبح ارمغانی است که خدا به‌خاطر صبوری‌کردن‌هایمان بر شب به ما عطا می‌کند.


اللّهُمَّ یَا مَنْ دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ، وَسَرَّحَ قِطَعَ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ بِغَیَاهِبِ تَلَجْلُجِهِ
خدایا، ای آن‌که زبان صبح را به گویاییِ تابش و روشنایی‌اش بیرون آورد و قطعه‌های شب تار را با تیرگی‌های شدیدِ به‌هم پیچیده‌اش به اطراف جهان فرستاد.

بخشی از دعای صباح امیرالمؤمنین ع

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه،بیست و شش فروردین هزار و چهارصد

 
۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۱۹
یاس گل