مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

انتظار حواس آدمی را جمع می کند

نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بود.وقتی بال هایش را باز می کرد و آماده به پرواز می شد،در نگاه من بیشتر شبیهِ به پروانه ها بود.از آن پایین،باز و بسته شدن منقار زرد رنگش و به لرزه درآمدن حنجره اش را هم می دیدم.اما صدایش را نه،نمی شنیدم.پرنده خودش را فریاد می زد و زور صداش به بوق ممتد ماشین های در حال حرکت نمی رسید.دلم می خواست به ماشین ها بگویم:شما را به خدا لحظه ای ساکت شوید.آخر بگذارید ببینم این زبان بسته چه می گوید.
حواسم که جمع پرنده بود آسمان بالای سرش را هم دیدم.این بار حواسم جمع ابرها شد.ابرها مرا به هواپیمایی در حال حرکت رساندند.آنقدر کوچک و دور که صدای حرکت او هنگام در نوردیدن آسمان دیگر به گوش نمی رسید.انتظار داشت مرا نقطه به نقطه،به درک چیزهای بیشتری می رساند.چیزهای کوچکی که در سایر روزها نمی دیدم.
آدم وقتی منتظر نیست نه چیزهای کوچک و معمول زندگی اش را می بیند،نه چیزی می شنود.
آدمی باید همیشه در انتظار رسیدن اتوبوس،در انتظار آمدن دیگری،در انتظار وقت و زمانی خاص برای تحقق یک آرزو،آدمی باید همیشه جایی، در انتظار آمدن چیزی،باقی بماند...

۸ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۳۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ

آغاز

دیگر نمی شود بدین شکل ادامه داد.

پس راه می افتم ...


براده های یک ذهن:

《چو برکه ام که مرگ من همان سکون من است》


۷ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۵
یاس گل
جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۵۶ ب.ظ

why not now?

چندان صمیمیتی میان مان نیست.کمتر یکدیگر را دیده ایم.کمتر پیش آمده با یکدیگر وارد گفتگو شویم و تنها نقطه ی اتصال و پیوندمان با یکدیگر،در این سال ها،دوچرخه بوده است.

تابستان سال گذشته او برای گذراندن یک دوره آموزشی به کشور ترکیه رفت.دوره ای تحت عنوان مدرسه ی تابستانی.همان روزها بود که فهمیدم،زیبا،یک دختر معمولی نیست.تمام فعالیت های او جلوی چشمم آمد و حس کردم از وقتی که من می شناسمش،او را روزی منفعل ندیده ام.همیشه مشغول انجام کاری بوده است.همیشه کاری برای انجام دادن داشته است.یک دختر فعال مقاوم سخت کوش و امیدوار به زندگی.

زیبا توانسته بود در همان دوره ی سه ماهه ی آموزشی در ترکیه،دوستانی از سایر کشورهای دنیا پیدا کند که به مناسبت تولد او، هر یک از آن ها با ضبط یک تصویر ویدئویی از خودشان،تولدش را تبریک گفته بودند.حاصل این تبریک ها یک ویدئوی چند دقیقه ای شده بود که در آن آدم هایی از ملیت های مختلف به چشم می آمدند و همه به طور مشترک برای تولد او آرزوهای خوب خوب می کردند.
و این لحظه درست لحظه ای بود که در دل و در دنیای خیال انگیز خودم،به افتخار زیبا برخاستم و دست ها را به نشانه ی تشویق به هم کوبیدم،بابت تمام ویژگی های مثبتی که از او زیبای امروز را ساخته بود.
راستش آن کسی که داشت زیبا را در دنیای خیال انگیز من تشویق می کرد،تحسینش خطاب به زیبا بود اما نگاهش به من!
و شاید شبیه به آن آقای سخنران-که پست انگیزشی اش را در صفحه ی دکتر حلت دیده بودم-داشت در حین دست زدن برای زیبا،خطاب به من و امثال من می گفت:

why?why not?why not you?why not now
چرا؟
چرا نه؟
چرا تو نه؟
و چرا همین حالا نه؟

۶ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۵۶
یاس گل
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۰ ب.ظ

به عطر نافه ی خود خو کن

اینجا معدود جایی ست که می توان در آن با خیال آسوده از دلتنگی ها نوشت.از تنهایی ها.و خاطر جمع بود که هیچ کس از این ابراز احساسات شخصی سوء استفاده نمی کند.کسی نمی آید به زور خودش را بچسباند به دنیای آدم و تصور کند مقصود از این نوشتن ها طلب ترحم است یا که دوستی.

دیروز با کسی دچار به این روزهای خودم رو به رو بودم.دلم برای او هم گرفت وقتی که دیدم از تنهایی اش آزرده خاطر است.وقتی که دیدم او هم این روزها دور و برش خالی ست.اما این ها هرگز نمی توانست دلیلی بر شکل گیری یک دوستی جدید میانمان باشد.دلیلی بر اینکه بخواهم او را به دوستی برگزینم یا او مرا.آدم ها در تنهایی آسیب پذیر ترند.احتمال خطا در انتخاب هایشان بیشتر می شود.و وقتی می دانی ورود در یک رابطه می تواند تو را بعدها دچار دردسر کند بهتر است هرگز به آن ورود نکنی.این را دیگر به خوبی دریافته ام.

دیروز طاقتم طاق شده بود.اتفاقا بعد از صحبت با او یادم آمد چقدر دچار به تنهایی ام و حالی ام نیست.نمی دانستم به کجا دخیل ببندم.پای کدام کوه نام دوست را فریاد زنم و بازتاب صدای خودم را به منزله ی پاسخ دروغین دوست دریافت نمایم.

به آن سه نفر که بیشتر دلتنگشان بودم پیام زدم.اکتفا کردم به نوشتن بیتی هم آوای با سعدی:

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

آه کشیدم و فرستادم.

یاد خردادماه گذشته افتادم.یاد خردادی که نتایج اولیه ی ارشدم آمده بود و اصلا راضی نبودم.دندان عقلم را با آن میزان حساسیتی که روی آن بود جراحی کرده بودم و متن هایم پشت هم رد میشد.و آن روزها هم تنهای تنهای تنها بودم.آن قدر که دیگر برای تنهایی ام گریستم.

این روزها تکرار همان روزهای سال گذشته است و من هر سال بیشتر کنار خودم تکثیر می شوم.

من هر سال جای خالی دوستانی که از زندگی ام آرام آرام بدرود می کنند را از نسخه های جعلی خودم پر می کنم و شبیه به آینه خانه ای می شوم که به هرسوی آن می نگرم جز خودم نمی بینم.

راستی چقدر دلم برای آن آهنگ محسن چاوشی تنگ شد که می گفت:

کسی نمی شنود مارا،اگر که روی سخن داری،و درد حرف زدن داری،اگر دهان خودت هستی،اگر زبان خودت هستی،به گوش های خودت رو کن...

۱ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۰
یاس گل
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ق.ظ

محدودیت ها و موانع

عوامل زیادی وجود دارد که می تواند محرکی برای شروع سردردهای من باشد.برای مثال شلوغی و ازدحام.یکی از دلایلی که مرا معمولا از رفتن به اماکن شلوغ باز می دارد و در طی این سال ها موجب شده در چنین محیط هایی دچار تشویش شوم همین شلوغی ست.

برایتان می توانم از عوامل دیگری هم مثال بزنم.نور زیاد یا قرار گرفتن در سمتی که نور یا انعکاس آن،به طور مستقیم در چشم هایم بزند.عطرهای تند و بوی سیگار،قلیان،دود ماشین،پلاستیک سوخته و ... .

علاوه بر این ها استرس هم عامل درونی بسیار مهمی است که فقط چند دقیقه درگیری با آن می تواند آغازی برای یک سردرد جدی باشد.

بنابراین حضور هر ساله در نمایشگاه کتاب یک جور دیوانگی محسوب می شود.با این همه من سعی در انتخاب روزها و ساعاتی دارم که شرایط به گونه ی دیگری باشد.معمولا روزهای پنجشنبه صبح را برای بازدید انتخاب میکنم چرا که:صبح های پنجشنبه یا کارمندان همچنان در اداره ها تا حوالی ظهر مشغول کار هستند یا اگر که در خانه باشند ترجیح می دهند استراحت کنند.در نتیجه هم مترو و هم نمایشگاه کتاب در وضعیت بهتری ست(به نسبت).

امسال هم مثل سال های گذشته برنامه ی بازدیدم را به صبح پنجشنبه موکول کردم که از روز تعطیل خواهرم استفاده کنم و همراهم باشد.به چند نفر از دوستان هم اطلاع دادم که پنجشنبه برای بازدید می روم و قرار شد از جانب آن ها خبر حضور یا عدم حضورشان را دریافت کنم.

چهارشنبه شب بود که دیدم خبری از بچه ها نیست.اما موضوع چندان اهمیتی نداشت چون در هر حال خواهرم همراه من بود.اما اواخر شب کم کم احساس کردم از جانب خواهرم هم امکان نیامدن وجود دارد.خواهرم خسته بود و به دلیل آنکه تمام روز را سرپا ایستاده بود پاهایش درد می کرد.

صبح پنجشنبه مطمئن شدم که خواهرم برای همراهی آماده نیست.مادرم گفت مطمئن شوم که آیا هیچ یک از دوستان با من خواهد آمد یا نه.گفتم:اهمیتی ندارد.تنها می روم.

اما مادرم رضایت نمی داد.شاید چنین چیزی برای شما خیلی عجیب باشد که یک دختر 25 ساله برای بیرون رفتن از خانواده اش اجازه بگیرد.اما در خانه ی ما و علی الخصوص در مورد من این موضوع کاملا صادق است و دلایلی دارد که یکی از آن ها همان چند خط نوشته شده در ابتدای پست است.خانواده همیشه برای من نقش یک مراقبت کننده را داشته اند و سعی کرده اند با توجه به شرایط جسمانی من در کنارم باشند.لذا تنها بیرون رفتن چیزی است که معمولا مورد تایید نیست.مگر اینکه راه نزدیک باشد.

زمانی که از آمدن خواهرم قطع امید کردم پیام فرستادن برای دوستانی که قرار بود از آن ها خبری شود آغاز شد.اما جواب همه ی آن ها این بود که امروز نمی توانند به نمایشگاه بیایند.

مردد شدم به یکی از دوستانم که هر سال برای نمایشگاه کتاب در کنارم بود پیامی بفرستم اما می دانستم از سال پیش که درگیر زندگی متاهلی شده عملا کمتر دیداری داشته ایم و خیلی وقت ها با اینکه اظهار دلتنگی وجود داشته اما دیداری صورت نگرفته است.او یکی از معدود دخترهایی بود که می دیدم خودش را وقف همسرش کرده و واقعا تمام زندگی اش را به پای او گذاشته است.چیزی که من در آینده به شخصه نمی توانم.

لحظات سختی بود.همه چیز برای رفتن آماده بود جز همراه.نرفتن برای من یک معنی داشت:امسال نمایشگاه را از دست خواهی داد.

به قول یکی از دوستان اما هنوز فرصت بسیار زیادی باقی است.نمایشگاه حالا حالاها برقرار است.و همین طور هم بود.اما شرایط من برای موکول کردن بازدید به هفته ی دیگر مناسب نبود.هفته ی دیگر چند مسئله هفته ام را پوشش می داد که نمی توانستم از آن استفاده ای بکنم.از طرفی وقتی که برای پنجشنبه همراهی نبود پس احتمال وجود همراه برای سایر روزهای غیرتعطیل نیز کمتر می بود.

وسایلی را که آماده ی رفتن کرده بودم به جای اولشان برگرداندم.کتاب زبانم را برداشتم و کنار شومینه نشستم.وانمود می کردم دارم درس می خوانم اما واقعیت این بود که از درون دچار فشردگی شده بودم.آماده ی گریه بودم.از فرط تنهایی.از اینکه زمان هرچه بیشتر می گذرد تنها و تنهاتر می شوم.چنین چیزی ترسناک است.

نمی دانم تا اینجای متن چقدر برای شما قابل درک و ملموس بوده باشد.تصور میکنم شما خواننده های کم سن و سال تری باشید که آزادی عمل بیشتری دارید و خیلی جاها تنها می روید و خیلی چیزها هم محرکی برای شروع مشکلات جسمی یا روحی تان نیست.راستش باید بگویم که اگر از این موارد برخوردار هستید و با این وجود غم و غصه ی الکی روزگار را می خورید دیوانه اید!باید قدر فرصت هایتان را بیشتر بدانید و شکرگزار خداوند باشید.چرا که حتی منی که مسائل ذکر شده را دارم ترجیح می دهم دیگر به خاطر موضوع امروز خودم را غمگین نکنم و بدانم آینده،از همین فردا تا روزهای بعدترش برایم بهتر و زیباتر می شود.به قول جوئل اوستین(که اتفاقا می خواستم کتاب دیگری از او را از نمایشگاه بخرم):خداوند همچنان بر اریکه ی قدرت نشسته و کنترل زندگی مرا در دست دارد.


براده های یک ذهن:

خدا را چه دیدید.شاید فرجی شد و توانستم یکی از روزهای هفته ی بعد را با یک همراه به نمایشگاه بروم.جوانه ی امیدی در دلم زنده شد.

۶ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۵۷
یاس گل