مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

زیبایی‌های مسیر

از خواب بیدار شدم و دیدم روی دستمال کاغذی‌ام کنار بالش چیزی نشسته است. با اینکه چشم‌هایم پس از بیداری هنوز به وضوح چیزی نمی‌دید اما به نظرم آمد که دارم یک بچه عنکبوت می‌بینم. من از جک و جانور می‌ترسم. نه یک کم. خیلی زیاد.

بنابراین اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دستمال را مچاله کنم و بکشمش. اما نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. دستمال را برداشتم و کنار شومینه گذاشتم. تکان نخورد. چند بار روی دستمال ضربه زدم. نرفت.

دستمال را برداشتم و رفتم بالکن و تکانش دادم. بالاخره حرکت کرد و فهمیدم خدا را شکر زنده است.

برگشتم داخل اتاق و به خواهرم گفتم: دیشب یه بچه عنکبوت پیشم خوابیده بود.

خواهرم گفت: چون می‌فهمن ازشون می‌ترسی میان پیش خودت!

صبحانه‌ام را که خوردم حس کردم کمی حالم بهتر است. هرچند که اشتهای زیادی نداشتم.

بعد به موضوعی که دیشب ذهنم را درگیر کرده بود فکر کردم. توی کله‌ام افتاده بود که شاید دارم پایان‌نامه را لفتش می‌دهم. داشتم به سرزنش کردن خودم رو می‌آوردم. اما صبح یاد حرف‌های چندماه پیش الهام افتادم که می‌گفت: تو این همه برای قبولیت سختی نکشیدی و پشت کنکور نموندی که بخوای این روزها رو با استرس بگذرونی! اتفاقا برعکس. باید قشنگ لذت ببری ازش.

حالا می‌خواهم کمی منسجم‌تر کارم را ادامه دهم اما همچنان با یادآوریِ این موضوع که قرار نیست اندیشه رسیدن به مقصد مرا از درک زیبایی‌های مسیرم بازدارد.

۴ نظر ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۰۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۵۲ ب.ظ

اتاقی از آن خود

نفهمیدم چطور مریض شدم. شاید برمی‌گشت به آن شبی که هوا خنک شده بود و لرز می‌زدم. شاید از استرس زیادِ دو روز پیش بود. نمی‌دانم. فقط بعد از شروع علائم فهمیدم دوباره باید سراغ ماسک‌هایم بروم و پاییز و زمستان را همچون گذشته با احتیاط سپری کنم.

اینطور وقت‌ها با خودم می‌گویم کاش یک اتاق مخصوص خودم داشتم و آن اتاق هم دور از باقی اتاق‌ها می‌شد. آن وقت دیگر مجبور نبودم برای خودم قلمرو تعیین کنم و در یک وجب جا بنشینم و ماسک بزنم.

دیشب می‌خواستم علی‌رغم خستگی‌ام سر کارگاه آنلاین اندیشه حافظ حضور داشته باشم. اما در همان دقایق اول اینترنت ضعیف شد و بعد از آن هم هر چه سعی کردم صحبت‌های استاد را بنویسم از کلامش عقب ماندم. این شد که از سایت خارج شدم تا بعدا فایل ضبط شده آن داخل سایت قرار بگیرد و از نو بشنومش و یادداشتش کنم.

عصر با تماشای غروب آفتاب دلم خواست بروم بیرون و کمی قدم بزنم. اما دیدم تنم هنوز کوفته است. لاجرم دوباره نشستم سر جایم و قطعه "گمشده من" گروه آریان را شنیدم.

۲۹ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۵۲
یاس گل
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۵۲ ق.ظ

کوهِ پیشِ روی من

پس از آنکه نتوانستم از نمایشگاه ایران نوشت آن چیزهایی که دلم می‌خواست را پیدا کنم به یک کتابفروشی مراجعه کردم و دو قلم جنس خریدم: یک دفتر ۶۰ برگ و یک تخته‌شاسی یا زیردستی.

وقتی به خانه برگشتم، مقایسه بین طرح جلد دفتر قبلی و دفتر جدیدِ پایان‌نامه‌ام مرا یاد چیزی انداخت. انگار یک ترانه در ذهنم گم شده بود. داشتم سعی می‌کردم آن ترانه را به یاد بیاورم. روی جلد هر دو دفتر تصویری از کوه دیده می‌شد. روی یکی از آنها کفش و کوله کوهنوردی و تصویر یک کوهستان از دور و روی دومی تصویری از کوهستانی رنگارنگ از فاصله‌ای به نسبت نزدیک.

در آن ترانه فراموش‌شده می‌توانستم کلمات کوه و کفش را به خاطر بیاورم. قسمت‌هایی از ترانه کم‌کم به خاطرم می‌آمد. خواننده آن هم به یادم آمد. و بالاخره صبحِ امروز در اینترنت گشتم و آن آهنگ را پیدا کردم: قله از امیر عباس گلاب.

چند سال پیش که هنوز دانشجوی مقطع ارشد نبودم از یک جلسه کتابخوانی به خانه برمی‌گشتم. توی بی‌آرتی نشسته بودم و رادیو، آهنگ قله را پخش می‌کرد. با شنیدن آن آهنگ چیزی در وجودم تکان خورده بود. من به آرزویم فکر می‌کردم.  به راهی که می‌دانستم آسان نیست. به حرف‌های دیگران. به آنها که می‌گفتند:نمی‌توانی، اصلاً برای چه باید مهندسی را ول کنی و بروی سراغ ادبیات؟ حتی یک نفر به من گفته بود: واقعاً فکر می‌کنی می‌توانی دانشگاه سراسری قبول شوی؟ و من آن روز غمین شده بودم که چرا با خودش فکر می‌کند من توانایی انجام دادن این کار را ندارم!

بله کار آسانی نبود. طول کشید. من پشت کنکور ماندم. حتی گاهی ناامید شدم اما در نهایت محقق شد. 

حالا انگار طرح جلد دفاتر من نیز یادآور همین موضوع بودند. انگار هر کدام مصرعی از آن بیت و ترانه را به تصویر می‌کشیدند که می‌گفت:

روزی که بند کفشمو بستم

کوه جلو رومو پذیرفتم

 

+ نمی‌دانم چرا ایران‌نوشت برایم شبیه آن سال‌ها نبود. تنوع محصول داشت و یک دانش‌آموز می‌توانست هر آنچه نیاز دارد پیدا کند. اما برای من عوض شده بود. اینکه نوشتم چیزهایی که می‌خواستم پیدا نکردم به این معنی نیست که آنجا دفتر ۶۰ برگ و زیردستی نداشت! فقط طرح‌هایی که من به دنبالش بودم پیدا نشد. (به جز اینکه تعدادی دفتر با طرح کاشی‌کاری سنتی ایرانی دیدم و به نظرم زیبا بود.)

۳ نظر ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۵۲
یاس گل
شنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۵۲ ب.ظ

غیرمنتظره

اینستاگرام را باز می‌کنم. وی کار جدیدی منتشر کرده است. ویدئو را تماشا می‌کنم. پس‌زمینه اثر غافلگیرم می‌کند. دستم به لایک نمی‌رود. دیدن ویدئوی این اثر از خواننده‌ای که سبکش همیشه چیزی به جز این بوده است برایم غیرمنتظره است. نمی‌توانم آن را کنار کارهای دیگرش بگذارم. اینکه از ایران رفت چیز عجیبی نبود. اصلا تا مدت‌ها بعد از رفتنش صدا و سیما همچنان کارهایش را پخش می‌کرد چون او فقط رفته بود آنجا که با خانواده‌اش در جای جدیدی زندگی کند. بعد از اتفاقات سال گذشته و پیوستنش به شبکه هایی دیگر و افرادی دیگر باز هم رفتار زننده‌ یا حرکت دور از عرفی نکرد. اما این اثر و این انتخاب را واقعا نمی‌توانم بپذیرم.

با خودم می‌گویم لابد فقط منم که این‌طور متعجب شده‌ام. می‌روم سراغ نظرات. آنجاست که می‌بینم تنها نیستم. می‌بینم جز من افراد دیگری هم جا خورده‌اند و همان سبک قبلی خواننده را ترجیح می‌دهند. بعضی‌ها اما آن را نشانه آزادی وی می‌دانند. راستش نه که شناخت کاملی از آدم‌ها داشته باشم اما بعید می‌دانم واقعا تصمیم خودش بوده باشد که در پس‌زمینه اثرش آن زنان با آن سبک پوششِ کارهای ساسی مانکنی بیایند و برقصند. او این شکلی نبود و نیست.

اصلا چه می‌دانم! شاید هم من اشتباه می‌کنم. حالم گرفته می‌شود. می‌خواهم اینستا را ببندم که تصویر صورت خواننده هنگام خروج، من را یاد جان‌شکر می‌اندازد...

 

 

۳ نظر ۱۸ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۵۲
یاس گل
پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۲۶ ب.ظ

حلوا

خواب می‌بیند کنار همسر مرحومش حلوا می‌پزد.

بیدار که می‌شود همین‌کار را می‌کند.

عصر می‌رود بیمارستان تا به کمر و زانویش ژل تزریق کند. برمی‌گردد خانه. همسایه‌اش مثل هرشب می‌آید خانه او. شروع می‌کند به غذا خوردن‌. حالش بد می‌شود.

سکته می‌کند.

می‌میرد.

در آخرین صحبت تلفنی‌اش به مادرم گفته بود من هرچه از زندگی می‌خواستم دیدم. باور کن راضی‌ام به مرگ. نمی‌خواهم روزی برسد که باعث اذیت فرزندانم شوم.

به آرزویش هم رسید.

 

حلوایی که دیروز خودش پخته بود هنوز روی میزش بود... .

۴ نظر ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۲۶
یاس گل
پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۲۴ ق.ظ

مثل طوفانِ پیش‌بینی نشده

صبح خاله زنگ زد. گفت: از فامیل خبر دارید؟ گفتم: نه. گفت: این یکی دو روز با کسی تماس داشتید؟ گفتم:نه! چیزی شده؟

گفت: ببین...به مادرت فعلا در همین حد بگو که افسر خانم حالش خوب نیست و بیمارستان است.

به مادر گفتم. تعجب کرد. گفت شاید عملی که می‌خواست انجامش دهد سنگین بوده. وگرنه حالش که خوب بود.

به خاله پیام دادم و پرسیدم: به خاطر عملش بدحال شده؟

خاله نوشت: یاسمن! دیشب از دنیا رفته. به مادرت فعلا نگو.

هنوز به مادر نگفته‌ام. اما آمادگی‌اش را داده‌ایم.

آخرین بار چند وقت پیش داشت از مراسم نامزدی نوه‌اش با مادر حرف می‌زد.

آخرین بار او را روزهای اول عید دیده بودم.

خوش‌انرژی، سرحال و ... .

بعضی مرگ‌ها مثل طوفانی که هواشناسی آمدنش را پیش‌بینی‌نکرده ناگهان سر می‌رسند.

۰۹ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۱۶ ق.ظ

جهان بی تعادل من

تمرکز روی نوشتن پایان نامه یا مجله با وجود این سرگیجه آزاردهنده خیلی سخت است. چند روز است که جهان اطرافم تعادل ندارد، چه موقع خواب و چه موقع بیداری. چند سال پیش وقتی دانشجوی کارشناسی بودم هم چنین روزهای سختی را تجربه کردم. هی از این دکتر به آن دکتر. نوار مغز، نوار گوش، آزمایش فلان، آزمایش بهمان. و تهش چند قرص بتاهیستین.

دیروز مادر نتیجه آزمایش خونم را گرفت. تیروئیدم هم به هم خورده است. هفته آینده نوبت متخصص غدد است.

می دانم که همه چیز درست می شود اما کاش این سرگیجه های وضعیتی زودتر درست شود. تایپ کردن هر یک خط برایم مثل کوه کندن شده است. 

۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۱۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۳۷ ب.ظ

آخرش که چی؟

پرسید: واقعا می‌خواهی درست را ادامه دهی؟ آخرش که چی؟ این‌ها را ول کن. بچسب به بازار کار. کار مهم است.

می‌گویم: البته همین حالا هم با یک نشریه همکاری می‌کنم! می‌گوید: چه فایده؟ در خانه‌ای! برو سر کاری که در خانه نباشی!

احساس می‌کنم کلا به کار مطبوعاتی به عنوان یک تفنن نگاه می‌کند نه شغل.

می‌گویم: البته بعد از پایان‌نامه احتمالش زیاد است که سراغ تدریس فارسی هم بروم. ولی فعلا واقعا وقت کافی ندارم. کار مجله‌مان کم نیست. خصوصا در این یک سال که دبیر تحریریه شده‌ام وظایف و مسئولیت‌هایم خیلی بیشتر شده.

می‌گوید: معلمی خیلی بهتر است. حتما این کار را بکن.

اما واکنش خاصی نسبت به توضیحاتی که درباره حجم کارم در مجله دادم ندارد. اصلا برایش چه فرقی می‌کند در مجله چه کاره‌ام! نویسنده حق‌التحریر، دبیر تحریریه، سردبیر، مدیر مسئول... . همین‌که در مجله‌ هستم از نظر خیلی‌ها یعنی بیکارم! همین‌که دستمزدم کم است یعنی جایگاه اجتماعی جالبی ندارم.

دقایقی می‌گذرد و چون بین حرف‌هایم دوباره به درس اشاره کرده‌ام می‌گوید: حالا واقعا چرا انقدر دنبال درسی؟

می‌گویم: درس خواندن را دوست دارم. حالم با آن خوب است.

و دیگر لزومی نمی‌بینم برایش در مورد اهدافی که از درس خواندن دارم حرف بزنم چون لابد آن‌ها هم از نگاه او بی‌ارزش، تخیلی و بیهوده‌اند‌... .

گاهی خودم را مقصر این مسئله می‌دانم. هیچ‌وقت با افتخار و با اعتماد به نفس سرم را بالا نگرفتم و قرص و محکم نگفتم من با نشریات کودک و نوجوان همکاری دارم و چند سال است که در همین حوزه فعالیت می‌کنم. همیشه خودم را و فعالیت‌هایم را با صدای آهسته یا جوری که انگار بخواهم خیلی ساده و معمولی جلوه‌شان بدهم معرفی کرده‌ام. هیچ‌وقت جلوی دیگران از درس و دانشگاه و پایان‌نامه با همان اشتیاق و انگیزه‌ای که مرا چند سال پشت کنکور نگه داشت تا به هدفم برسم حرف نزده‌ام.

و حالا نتیجه‌اش همین است که می‌بینم. اینکه دیگران هم برای مهم‌ترین فعالیت‌های زندگی من ارزشی قایل نمی‌شوند، به جز معدود افرادی که خود اهل تحصیل و ادب و فرهنگ و هنر هستند و می‌دانند من از چه حرف می‌زنم.

۹ نظر ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۳۷
یاس گل