مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۷ ق.ظ

فردای امید بخش پس از طولانی ترین شب سال!طلوع کن

زمین از حرکت ایستاده است،

زمان ایستاده است،

در یک نقطه از مکان.

 

تقویم،

روز از روز،تکان نمی خورد!

روزها،شب نمی شوند و شب ها،

جنازه ی بی رمق خود را،

به روشناییِ دیگربارِ روز نمی رسانند.

 

بلندترین شب سال در من اتفاق افتاده است.

یلدا،

نام دیگر من است.*

نامی که توی شناسنامه،

نمی نویسند...

 

براده های یک ذهن:

* وقتی عبارت «یلدا،نام دیگر من است» را می نوشتم،حس کردم این جمله کمی مشکوک به تکرار است.البته یادم نمی آمد که آیا جایی خواندمش یا نه.جستجو کردمش و دیدم در اشعار افراد دیگری هم از این عبارت استفاده شده.

مثلا اینجا:

یلدا نام دیگر من است

یا در این سروده از لیلا مومنی :

یلدا نام دیگر من است،درست وقتی یک دقیقه ی دیگر به نبودنت،صبورترم

اگر شما هم اشعار دیگری با همین عبارت می شناسید با ذکر نام شاعر/نویسنده برایم بنویسید.

یلدایتان مبارک.

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۴۷
یاس گل
شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۴ ب.ظ

آن ها حتی نام ما را هم نمی دانند

اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.

رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.

برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان...» و دستم روی لغو دنبال کردن می رود.

فکر می کنم به اینکه واقعا چند نفر دیگر را دارم بیهوده دنبال می کنم؟

استوری های جدید بچه ها را باز می کنم.بیشتر ترجیح می دهم حرف های تازه بخوانم.عکس های تازه ببینم.نه آنکه فیلم ها و خبرهای بیات همان هفته ی پیش را دوباره مرور کنم.اما انگار جز چند نفر معدودی،سایرین مایلند به تکرار.

دلم می خواهد بروم توی صفحه ی فلانی که دلم برای صفحه اش تنگ شده بود.بروم و با اینکه چندان نمی شناسمش بنشینم پای عکس هایش که هیچ وقت ربطی به سیاست نداشتند.که هیچ وقت در هیچ جریانی هم صدای با مردم نه زبان به اعتراض گشود و نه حمایت.که همیشه دنیای متفاوت خودش را داشت و من هم در همین یک هفته به دنیای متفاوت او فکر می کردم.

دلم می خواهد این کار را بکنم اما با خودم می گویم:«او هم در زندگی واقعی تو جایی ندارد.زندگی واقعی تو دقیقا همین یک هفته ی پیش بود.تنها همان آدم های محدود،آدم های زندگی تو بودند.نه هیچ یک از این اینستاگرامی ها.»

این درد مشترک همه ی ما است.منصفانه بخواهیم بگوییم حالا نه همه،اما درد مشترک بیشتر ما که هست.فکر می کنیم همین که صفحه ی x یا y را دنبال می کنیم و او هم صفحه ی ما را،معنایش این است که ما با هم مرتبطیم و در ارتباط!

همه اش حرف مفت است.خیلی از آن هایی که آنجایند حتی نام ما را هم به درستی نمی دانند.یک روز اگر در خیابان ببینیمشان و بگوییم:«هی!چقدر از دیدنت خوشحالم.من فلانی هستم» باید فکر کنند تا یادشان بیاید دقیقا که بودیم و پست هایمان درباره ی چه بود.

از فکر کردن به این موضوع دلم می گیرد.دلم می خواهد اصلا یک مدت نروم سراغ اینستا.خودم،خودم را بکشم بیرون از همه ی این دلبستگی ها.به جای این ها بروم بنشینم کنار لئو،شکلات داغم را بنوشم و او برایم شعرهایش را بخواند.

بیش از این او را معطل نمی کنم.

باید بروم...

۹ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۴
یاس گل