مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ

ذهن زیبا

ایستادم و به رنگ به رنگ قفسه ها چشم دوختم.آدم در اجناس آن گم می شود.نگاه پشت نگاه...

اشاره ای کردم به یکی از قفسه های انتهایی فروشگاه و پرسیدم:این ها هم ساخت ایران است؟

گفت:همه اجناس ما ساخت ایران است.

این را که گفت افتخاری مرا گرفت از این بابت که این چندمین بار است برای خرید هدیه به آنجا سر می زنم و این یعنی به هرحال قسمتی از آنچه که هرماه خرج می کنم می رود توی جیب یک نفر دیگر در همین آبادی!از این جیب به آن جیب...

گرچه او مردادی ست و گرچه امروز،نفس های آخر خرداد است و هنوز برای خرید هدیه تولد او زود است اما احساس کردم که در آن روز سگی سگی(رجوع شود به دو پست اخیر)خرید هدیه تولدش می تواند دل مرا آرام تر کند.

هدیه اش را که خریدم،با اینکه قرار نبود این ماه دوباره کتابی بخرم اما به سمت شهرکتاب کشیده شدم و خیلی سرخود رفتم سراغ قفسه ادبیات معاصر و سراغ فردریک بکمن گشتم.

ناگهان سر آقای کتابفروش جلوی صورتم آمد و خیلی مهربان گفت:اگر کمکی بود در خدمتم.

فکر کنم انقدر یک هویی سر رسید که موقع دیدنش چشم هایم چپ شده بود :))

مثل این آدم هایی که گیج اند(که خب البته گیج هم هستم)کمی فکر کردم و گفتم:متشکرم.اگر نیاز شد حتما

و لبخندی زد و رفت

بلافاصله رسیدم به کتاب های بکمن و مردی بنام اوه را برداشتم و حساب کردمش.

به خانه بازگشتم.

با یک حس خوب...آرام شده بودم.

پیام هایم را که بررسی کردم دیدم کلی پیام از او رسیده است.ترسیدم بخوانمشان.با این خشمی که ظهرگاه از خود نشان داده بودم و گفته بودم:«تو متاهلی.دیگر برای من وقتی نداری.تقصیر من است که این همه به تو وابسته شده ام و تمام حرف هایم را می آیم برای تو می گویم و هی انتظار می کشم که چیزی بنویسی اما خبری نمی شود....»

بعد از این حرف ها هم برایش قسمتی از یکی از نامه هایی که مرداد سال پیش برایم فرستاده بود را خواندم تا یادآوری کنم روزهایی را که می دید به خاطر ازدواج او دارم فاصله می گیرم از دنیایش.در آن نامه نوشته بود که می داند دارم مراعاتش را می کنم اما واقعا دلتنگ است و دلش می خواهد که دوباره مثل گذشته ها صمیمی شویم.

این ها را گفته بودم و ته آن نیز یک خداحافظ چسبانده بودم که مثلا بداند دیگر مزاحمش نمیشوم.حرکتم بزرگسالانه نبود اما در آن موقع احساس می کردم که لازم است!!

خلاصه آنکه می ترسیدم از واکنشش پس از خواندن آن پیامها...اما...

در کمال حیرت دیدم که در آرامش کامل دلداری ام داده است و اصلا هم از دست من عصبانی نیست.

همه ی این ماجراها دست به دست هم داد تا حال من خوب شود.

امروز هم نشستم پای مجله موفقیت و راه سوم احمد حلت را خواندم و راهکارهای مقابله با  احساسات و هیجانات حداکثری و آسیب زننده را...

حالا فکر میکنم که اتفاقات قشنگِ زیادی در راه رسیدن به روزهای من اند.

"ای روزهای خوب که در راهید..."




براده های یک ذهن:

یادم رفت که بگویم جنس خریداری شده یک اشکال کوچک داشت که مرا به مغازه بازگرداند و تعویض کالا انجام شد.فروشندگان با روی باز این تعویض را انجام دادند و من هم با رضایت مغازه را ضمن خرید جنسی دیگر به عنوان تشویقشان،ترک کردم.

و البته باز هم یادم رفت که از بانو وجیهه سامانی کتابی تهیه کنم!ای دریغ


۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۱
یاس گل
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ

یک خبر،یک نفر،یک حال خوب...

دارد برایم از دردهای این روزهایش می گوید.
می گویم:من هم حال خوشی ندارم.انتظار دارد دیوانه ام می کند.
می گوید: انتظار چه؟
می گویم:یک خبر،یک نفر،یک حال خوب...
فکر می کند که منظورم از این حرف ها این است که مثلا منتظرم تا یک مرد پیدا شود و خبرهای خوبی شود و ...
می گذارم همینطور فکر کند.چیزی نمی گویم.
در حالی که این طور نیست.
انتظار یک نفر،انتظار از یک دوست است که دلم می خواست در لحظه های سختی ام کنارم باشد.اما نمی توانست.نمیشد.
انتظار یک خبر،همان خبری بود که به خاطر شنیدنش گوش به زنگ تلفن هستم...دقیقه های زجر آور...
به همین سادگی!
یک خبر،یک نفر،یک حال خوب...



۷ نظر ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

روزهای....!!!

امروز یکی از آن روزهای سگی سگی ست.شاید هم به کل این روزها که دارد با انتظار های جان کاه برای من می گذرد.

راستی اولین بار چه کسی برای روزهای تلخ و گلوگیر،نام سگی سگی را برگزید؟

به هرحال اگر که به جامعه ی بزرگ سگ سانان این ارتباط دهی روزها به نامشان،بی احترامی تلقی می شود،همین اول پست نویسی عذرخواهم!دیگران گفتند ما هم مثلا خواستیم که بگوییم.

خلاصه از این ها که بگذریم داشتم می گفتم که این انتظارها دارد مرا کم استقامت بار می آورد.شاید هم به عکس.به هرحال سخت می گذرند.سخت

تمان هوش و حواسم پی زنگ های تلفن خانه و تلفن همراهم است.تا به زنگ در می آیند می جهم به سمت آن ها و با دیدن شماره ای که افتاده است،مأیوسانه به جای اول باز می گردم.

دوست ندارم تلفن ها را اشغال کنند و تا زیادی حرف می زندد صدایم بلند می شود و اشکم در می آید‌.

خب شاید برایشان قابل درک نیست که این تماس ها چقدر برای من مهم است.

هعی...

بگذریم...

شاید از اینجای ماجرا به بعد خبرهای خوب خوب از راه رسند.

شاید...

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
یاس گل
دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

ساختارشکنان دنیای فناوری

راستش با آنکه تصمیم سختی بود،در نهایت بر آن شدم دیگر برای هرکس،به اندازه ای که برایم مهر خرج می کند،مهربانی کنار بگذارم.نهایت نهایتش کمی بیشتر از او نه آنکه به مانند گذشته،خیلی خیلی بیشتر از او!
شما نمی دانید که یک آدم وقتی که بارهای بار،به دیگران محبت نثار می کند و عشق،وقتی که به سختی تنها نیمی از آن همه انرژی را باز پس می گیرد،روح و روانِ او،چگونه دچار فرسایش و ساییدگی می شود!چگونه...
من پیامبر نیستم که یارای این همه دریافت نامهربانی ام باشد در جواب مهر!
این شد که دیگر کاری خارج از ظرفیتم برای دیگری انجام نمی دهم که بعد به خاطر قدرناشناسی اش غصه ام باشد.
بگذریم.
خبر جدید آنکه؛در کنار رفیق خراسانی
عزیز،یار مهربانی از دیار آذربایجان شرقی نیز،به جمع نامه بنویس هایمان اضافه شده.
و حدس می زنم تا انتها نیز،همین دو دوست،برای روزگار نامه نویسی ام باقی بمانند.نامه ی اول اسماء من،آنقدر محکم و راسخ بود که بتوان با اطمینان این را گفت و در کنار زینب قرارش داد.
حالا ما باانگیزه تر از گذشته،ساختارشکنان دنیای فناوری خواهیم بود.
انسان هایی که در قرن 21برای هم نامه می نویسند و به صندوق های پست سلامی گرم روانه می کنند و  به پستچی ها درود می فرستند...




۵ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۶
یاس گل