مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۲ ق.ظ

امانتی‌های آقای مدرس

پس‌از آنکه دیشب در فروشگاه، یک نفر را شبیه امیرحسین مدرس دیدم، نزدیک صبح هم خوابشان را دیدم.

رفته بودم درِ منزلشان. در زدم. خانم سالمندی که به نظر می‌آمد مادرشان باشد در را باز کرد. جویای حال آقای مدرس شدم. گفت حالش خوب نیست.

رفتم داخل. دیدم که ایشان سرتاپا سفید پوشیده‌اند و در رخت‌خوابشان هستند. یک نفر گفت بیماری پیشرفت کرده.

ایشان از جا برخاستند و سلام و احوال‌پرسی کردیم‌. داشتم درباره اینکه چقدر کارهایشان را دوست دارم حرف می‌زدم که رفتند سراغ کمدشان. یکی‌یکی آلبوم‌های موسیقی، دفترخاطرات، بیسکوییت و شکلات و چه و چه بیرون آوردند و گفتند این‌ها را می‌توانی با خودت ببری و بعدا برگردانی. انقدر ذوق زده بودم که نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. گفتم این امانتی‌ها را خیلی زود برمی‌گردانم.

بعد پرسیدم هنوز در آن برنامه رادیویی هستند یا نه. گفتند خیالت راحت هنوز آنجایم و می‌توانی برنامه را گوش کنی.

دوستم که با من به منزلشان آمده بود حرفی زد که آقای مدرس در جوابش گفت: من قرار نیست بمیرم.

وقتی به خانه برگشتم به همه گفتم این امانتی‌ها را آقای مدرس به من داده  هیچ‌کس به آن‌ها دست نزند. اما یک نفر جعبه شکلات را باز کرد و یکی از آن‌ها را در دهانش گذاشت.

از خواب بیدار شدم.

صبح برای اطمینان رفتم داخل نرم‌افزار ایران‌صدا تا ببینم آن برنامه هنوز پخش می‌شود یا نه. پخش می‌شد فقط اسمش عوض شده بود: دفتر زمستان

۴ نظر ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از پروفسور ادوارد پروم به اِیمی

منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمی‌تونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمی‌تونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب می‌شیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما می‌گیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم‌.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.

فیلم سینمایی مکاتبه

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

از اِیمی به پروفسور ادوارد پروم

جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامه‌ها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط می‌کردی می‌دونستی که یه جوری به دستم می‌رسن و من می‌بینمشون اما من الان می‌دونم که تو هرگز پیام‌های من رو دریافت نمی‌کنی ولی به هر حال تلاشم رو می‌کنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم می‌پاشه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

 

 فیلم سینمایی مکاتبه

 

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۳
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۲۶ ب.ظ

فی دین الیاسمین

برف دارد همچنان می‌بارد و بچه‌ها آن بیرون زده‌اند به دل زمستان. آدم بزرگ‌ها هم.

صدای خنده‌ و شادی‌شان را می‌شنوم و هر چنددقیقه، ذوق زده از پشت پرده نگاهشان می‌کنم. یکی دو ساعت پیش من هم آن بیرون بودم.

خواهرم هربار که می‌رود شعله بخاری گازی را در سالن پذیرایی زیاد کند مادرم بلافاصله آن را کم می‌کند و می‌گوید لباست را گرم‌تر کن‌. توی اتاق هم یک بخاری برقی روشن است که اغلب پایم را می‌چسبانم به آن و مادرم هربار می‌گوید به جای این کارها پاپوشت را بپوش.

جزوه‌ی اشعار عربی را جلویم گذاشته‌ام و برای امتحان بعد آماده می‌شوم:

ارید ان احبک حتی ادخل فی دین الیاسمین...

می‌خواهم تو را دوست بدارم تا به کیشِ یاسمن درآیم...

اینجای شعر که رسیده بودیم استاد پرسیده بود چه حسی داری؟ خندیده بودم و گفته بودم هرجا در شعری نامم بیاید به خودم می‌گیرم‌.

رادیو آوا دارد آهنگی پخش می‌کند که حس و حال و موسیقی و ترانه‌اش را دوست دارم.

آدم برفیِ هادی فرج الهی

 

 

۹ نظر ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۴:۲۶
یاس گل
شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۴۵ ب.ظ

من پیش از این، ابر نبوده‌ام؟

به زینب پیام می‌دهم و می‌پرسم وضعیت‌شان در مشهد چطور است؟ می‌گوید با همسر و فرزند کوچکش توی یک اتاق جمع شده‌اند و دیگر از سرما توی خانه هم روسری سر می‌کند.

تلویزیون اسامی شهرهایی که دچار قطعی گاز شده‌اند زیرنویس می‌کند و از احتمال قطعی گاز در استان‌های دیگر خبر می‌دهد. می‌گویند امشب شرایط سخت‌تر از شب‌های گذشته است.

دارد گریه‌ام می‌گیرد.

یاد آن سال می‌افتم که از سرمای بسیار شدید روسیه، حیوانات هم یخ‌زده بودند و منجمد شده بودند.

من برای مردمی که دوستشان دارم، برای حیواناتی که قرار است این زمستان سرمای کم‌سابقه‌ای را تحمل کنند گریه می‌کنم.

خواهرم می‌گوید تو هم که برای همه چیز غصه می‌خوری.

یاد مطلبی از کتاب رساله قشیریه می‌افتم که همین امروز عصر می‌خواندم.

باب سیزدهم: در حزن.

《اگر اندوهگنی اندر امتی بگرید-بر آن امت- حق، رحمت کند به گریستن او》

 

+ آذرماه سال ۱۳۹۹ یادداشتی در دوچرخه نوشته بودم با عنوان : انسانی در شمایل یک ابر . انتهای آن یادداشت فرازی از دعای کمیل آورده بودم.

 اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاءُ، وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ

رحم کن بر کسی که سرمایه‌اش امید و سلاحش گریه است.

۲ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۴۵
یاس گل
شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۱۵ ب.ظ

یک لیوان ذرت مکزیکی داغ

وارد کلاس می‌شوم. زهرا قبل از همه ما نشسته است. حال روحی‌اش همچنان خوب نیست اما همین که آمده خوب است. سلام و علیکی می‌کنیم و می‌روم دنبال صندلی‌ام بگردم : آن انتها، درست کنار پنجره.

روی صندلی می‌نشینم و برگه‌ها پخش می‌شود. استاد می‌گوید از این هفت سوال به پنج سوال پاسخ بدهید کافی‌ست.

شروع می‌کنم به نوشتن. مراقب می‌آید و می‌گوید جایت را عوض کن، کنار پنجره سرد است.

بلند می‌شوم و دو ردیف می‌روم جلوتر. تندتند می‌نویسم که زمان کم نیاورم اما زمان می‌گذرد و مراقب می‌گوید ده دقیقه از زمان امتحان باقی مانده. تندتر می‌نویسم و این وسط بعضی کلمات را هم دارم از روی عجله غلط می‌نویسم. می‌گوید زمان تمام شد. نگاهی به چهارصفحه‌ای که نوشته‌ام می‌کنم و برگه را تحویل می‌دهم. به شش سوال پاسخ دادم.

از کلاس می‌رویم بیرون. زهرا رفته است.

با مرضیه سمت کافه‌رستوران جدید دانشگاه می‌رویم. امروز کیکی نیاورده است. می‌زنیم بیرون. هوا خیلی سرد است. بیشتر دانشگاه‌ها به خاطر برودت هوا امتحان‌های امروز را لغو کرده‌اند و به زمان دیگری موکولش کرده‌اند. اما امتحان‌های ما سر موعد برگزار شد. با مرضیه تصمیم ‌می‌گیریم ذرت مکزیکی بخریم.

پسر مثل همیشه با یک سویشرت در هوای آزاد کنار کافه‌ی دانشگاه نشسته است. واقعا سردش نمی‌شود؟

لیوانمان را می‌گیریم و می‌رویم در یکی از کلاس‌ها می‌نشینیم. چقدر داغی این ذرت در این هوای سرد می‌چسبد.

پریسا و فاطمه به ما می‌رسند. می‌گویم : برویم کیکی چیزی بخوریم؟

به هم نگاه می‌کنند و پریسا می‌گوید: تو مثل اینکه امتحانت را خوب داده‌ای. دختر بلند شو برویم خانه.

اسنپ می‌رسد. سوار ماشین می‌شویم. ماشین راننده گرم است.

سرم درد می‌کند.

۲ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

به دانا-۵

دانا!

داشتم دنبال درخت سیب می‌گشتم که آن‌ها به جای درخت،تو را نشانم دادند.
دست‌های تو پر بود از سیب‌های قرمز آبدار‌ و دامن من برای جمع کردن آن همه سیب، کوچک بود.
از روی اشتیاق تا خانه دویدم تا سبد بیاورم، تا سیب‌های بیشتری از شاخساران دستِ تو برچینم‌.
اما راه دور بود. راه دور بود و سال‌های زیادی تا دوباره رسیدنم به تو فاصله بود‌. به اندازه‌ی یک "کودکی‌‌ تا جوانی‌". (مگر من از کودکی می‌شناختمت؟)

پس از سال‌ها، با سبدی بزرگ به قصد چیدن سیب‌ها به سمت تو برگشتم، اما، دیگر سیبی به شاخه نمانده بود.

دست‌های تو خالی بود.

دانا!

سیب‌ها را به که بخشیدی؟

 

کاش دنبال آوردن سبد نمی‌رفتم.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۸:۰۹
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۳ ب.ظ

نوازش خورشید روی پوست من

امروز صبح مادرم گفت بعد از دَرسَت می‌آیی برویم تجریش؟

خیال کردم لابد خریدی دارد. گفتم باشد. نشستم کمی درس خواندم و بعد حاضر شدیم رفتیم.

ترافیک بود. شاید سه ربع یا شاید هم نزدیک یک ساعت توی راه بودیم‌. در حالت عادی وقتی ترافیک نباشد بیست-بیست و پنج دقیقه‌ای به تجریش می‌رسیم.

وقتی رسیدیم دیدم دارد مرا سمت ارگ می‌برد. باورم نمی‌شد که می‌خواهد مرا به کافه‌ی محبوبم ببرد. دور کوتاهی در ارگ زدیم و رفتیم داخل لوگغنیه نشستیم.

مادرم کیک سیب و دارچین سفارش داد. من تصمیم گرفتم این بار یک دسر دیگر فرانسوی را امتحان کنم: آکُنت.

داخل کافه گرم بود اما هربار که کسی می‌رفت و می‌آمد باد سردی به داخل وزیده می‌شد. خانمی‌ که کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود به مزاح گفت: می‌شود کسی نرود و نیاید تو؟

آکنت خیلی زود مرا گرفت. مادرم گفت گوشی‌ات را بده ازت عکس بگیرم. بعد هم بلند شدیم و یک دور دیگر زدیم و سوار تاکسی شدیم تا برگردیم‌.

آسمان تهران، امروز زیبا است. هوا تمیز است. وقتی هوای تهران سالم می‌شود من کوچک‌تر می‌شوم چون آسمان‌ بزرگ می‌شود، کوه‌ها بزرگ می‌شوند. هی به آسمان و آن ابرهای پشمکی نگاه می‌کنم و ذوق می‌کنم. امروز حس کردم حتی نور خورشید هم نرم‌تر شده جوری که آدم دلش می‌خواهد چشم‌هایش را ببندد و صورتش را سمت خورشید بگیرد تا نوازش او را روی پوستش احساس کند.

۲ نظر ۱۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۳
یاس گل
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۱۸ ق.ظ

آقای سپهری، انجمن و چیزهای دیگر

سه شنبه آینده آخرین کلاسمان برگزار می شود. خرد خرد شروع کرده ایم به خواندن درس ها و آماده شدن برای امتحانات ترم. دیشب خواب دیدم توی یکی از دفترهای دانشگاه نشسته ایم. همه می دانستیم درسمان دارد تمام می شود. یک نفر که نمی دانستم چه کسی است روی زمین نشست بعد دست هایش را بالا برد و سپس سجده به جا آورد. بعضی ها از این کار او تعجب کردند. به آن ها گفتم: دارد خدا را شکر می کند. دختر به سمت من برگشت. داشت اشک می ریخت که گفت: نمی دانید چقدر برای رسیدن به این مقطع حسرت خوردم. دختر شبیه من نبود اما انگار یک نفر شبیه خود من بود. این شد که من هم در خواب گریه ام گرفت و گفتم: من می دانم. چون خودم هم همین طور بودم. بعد با بچه ها توی اتوبوس نشستیم. پریسا به من گفت: چرا ناراحتی؟ چیزی تمام نمی شود. دکتری می خوانیم. و من گفتم: می دانم اما معلوم نیست کی دوباره بتوانم وارد دکتری شوم یا در آزمون و مصاحبه اش پذیرفته شوم.

این روزها بیشتر از قبل درباره آقای سپهری می خوانم. ترم اول که بودیم می خواستم موضوع پایان نامه ام روی اشعار او باشد اما با یک جستجوی ساده به انبوهی از پایان نامه ها و مقاله ها درباره اشعارش رسیدم و تازه آنجا بود که فهمیدم چیز زیادی درباره سهراب نمی دانم. هر موضوعی که به ذهنم می رسید از قبل کار شده بود.

دو سه هفته پیش وقتی هشت کتابش را می خواندم،با خودم قراری گذاشتم؛ اینکه از این علاقه مندی استفاده کنم و به خواندن و لذت بردن از شعر او قناعت نکنم. پس تصمیم گرفتم هر بار که به طور تصادفی شعری از او می خوانم به دنبال مقاله هایی که درباره آن شعر نوشته شده است بگردم. بعد از میان مقاله های علمی، یکی که بیش از بقیه برایم جذاب است انتخاب کنم و در طول هفته بخوانمش.

این کار برایم هیجان انگیز است. چون هم به درک بهتر آن شعر کمک می کند، هم مرا با مسائل جدیدی آشنا می کند و هم احساس می کنم به آقای سپهری نزدیک تر شده ام. مثلا هفته پیش شعر لحظه گمشده را خواندم و بعد از آن، مقاله ای درباره حضور آنیما در شعر سپهری. این هفته هم شعر تپش سایه دوست را خواندم و دارم مقاله ی مصادیق ابدیت در شعر او را مطالعه می کنم.

هفته گذشته برای بار سوم در انجمن ادبی مان حاضر شدم. حضور در کنار آن ها هم برایم نوعی محرک است. نمی شود کنارشان باشی و به علم اندک خودت بسنده کنی.

نشریه هنوز حق التحریر سه ماه گذشته ما را نریخته است و دبیر تحریریه به نشریه گفته تا وقتی دستمزد این سه ماه پرداخت نشود مطلب تازه ای نمی رسانیم. فکر کردم اگر به من و امثال من بود احتمالا تا چند ماه دیگر هم همین طور مفتی کار می کردیم، بس که به این دیر پرداخت کردن ها و دستمزدهای حداقلی عادت کرده ایم. اما اکنون به آدم هایی مثل دبیر تحریریه مان نیاز است تا یادمان بیاورد نباید به این شکل از فعالیت عادت کنیم چون روزگاری است که از نظر عده ای، نوشتن خصوصا برای مخاطب سنی کودک و نوجوان یک کار بیهوده تلقی می شود و خیلی ها عادت کرده اند از ما توقع دریافت اثر بدون پرداخت حقوق درست و حسابی داشته باشند.

۴ نظر ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۱:۱۸
یاس گل
شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ب.ظ

حق تحصیل دختران در افغانستان

فکر کردم حالا که طالبان به دختران اجازه تحصیل در سرزمین مادر‌ی‌شان را نمی‌دهد چند درصد از خانواده‌ها ممکن است به دختران خود اجازه مهاجرت تحصیلی بدهند؟

من فکر می‌کنم در چنین شرایطی، دوستان افغانستانی من خوشبخت بوده‌اند که امروز در کنار ما درس می‌خوانند و تحصیل می‌کنند. اینکه خانواده‌هایشان به آنان کمک کرده تا راهی دیار دیگری بشوند، اینکه یکی از محارم آنان با آنان همراهی کرده تا طالبان اجازه خروج از کشور را به آنان بدهد به این معنی است که حامیانی در مسیر تحقق آرزویشان داشته‌اند. اما دختران دیگری هستند که نمی‌توانند مثل آن‌ها مهاجرت کنند. دارم به دخترانی فکر می‌کنم که شیفته‌ی تحصیل‌اند و آرزوهای زیادی در مسیر علمی خود دارند اما نمی‌توانند از افغانستان خارج شوند.

امیدوارم طالبان به زودی در تصمیم خود تجدید نظر کند! یا لااقل دانشگاه‌هایی مخصوص تحصیل دختران در نظر بگیرد. اگر بهانه‌ی طالبان-طبق آنچه خود بیان کرده‌اند- این است که دختران حجاب خود را در محل تحصیل به طور کامل رعایت نمی‌کنند یا در یک محیط مختلط درس می‌خوانند و چه و چه، پس باید دانشگاه‌هایی تک جنسیتی برای تحصیل آنان در نظر بگیرد تا ثابت کند با اصل تحصیل و علم‌آموزی دختران مخالف نیست.

ضروری است تا فرهیختگان این کشور هم با یکدیگر متحد شوند تا برای بازپس‌گیری حق تحصیل دختران در سرزمین مادری‌شان کاری کنند.

۴ نظر ۰۳ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۶
یاس گل