مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۴۷ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۲۳ ب.ظ

از تفاوت‌هایمان

قرار شد برای تعدادی از دانشجویان و دانش‌آموزان رشته زبان فارسیِ روسیه به دنبال اشعار بهاری بگردیم تا در جشنی به مناسبت رسیدن سال نو تمرینش کنند و بخوانند. برای این کار، ابتدا سراغ یکی از اشعار نوروزی پروین اعتصامی رفتم اما دیدم برخلاف تصور اولیه‌ام شعر ساده‌ای برای آنان نخواهد بود. اشعار دیگری از سایر شاعران را نیز نگاه کردم اما تعدادی از این شعرها هم بیشتر گله‌مندی و اندوه شاعر را از روزگار بیان می‌کردند و مناسب استقبال از نوروز نبودند. به یاد آوردم که کانون پرورش فکری قبل‌ترها کتابی با عنوان "بهار در شعر شاعران ایران" منتشر کرده بود. بیشترِ سایت‌ها تمامش کرده بودند. به یکی از کتابفروشی‌هایی که می‌شناختم زنگ زدم و پرسیدم این کتاب را هنوز دارند یا نه. گفتند فقط یک جلدش مانده و قرار شد جمعه صبح بروم تحویلش بگیرم. البته تعداد اشعارِ آمده در این کتاب کم بود اما در کتابفروشی توجهم به کتاب دیگری هم جلب شد و در فهرستش دو شعر بهاری دیدم. در نهایت چند شعر کوتاه را به همراه دو شعر از شاعران حوزه کودک و نوجوان انتخاب کردم و برای استادم فرستادم تا بررسی کنند و اگر مناسب بود در کنار اشعار انتخابیِ خودشان به دانشجویانِ آنجا برسانند. امیدوارم خواندنش برای آن‌ها کار سختی نباشد و پیچیدگی خاصی برایشان نداشته باشد.

دیگر اینکه دیشب بعد از گذشت دو سه ماه، از فردی که قرار بود هر از گاهی داستانک‌های دانش‌آموزانش را برای ویراستاری ارسال کند، پیامی دریافت کردم. داستانک جدیدی فرستاده بود و امروز عصر پای ویرایشش خواهم نشست.

همزمان باید آرام‌آرام خبرهای مربوط به شماره بهار تمشک را هم آماده کنم و هنوز پیام‌های صوتیِ رسیده از دوستم را - که یکی از خبرها درباره کار نیکِ او برای تعدادی از کودکان منطقه‌ای کم‌برخوردار بوده است- گوش نکرده‌ام.

فعلا تصمیمی برای شرکت در آزمون دکتری 1403 یا استفاده از فرصت پذیرشِ بدون کنکور استعدادهای درخشان ندارم چون برنامه دیگری برای سال جدیدم ریخته‌ام. اما از دو سه دوست ایرانی که خارج از ایران تحصیل می‌کنند سوالی درباره تفاوت دانشجویان ایرانی و خارجی و همچنین دانشگاه‌هایشان پرسیدم به این منظور که با نقاط ضعف یا قوت خودمان بیشتر آشنا شوم. پاسخ آن‌ها را با شما نیز به اشتراک می‌گذارم:

 

دانشجوی تحصیلات تکمیلی در کشور کانادا:
می‌تونم بگم تو حوزه‌ی علوم انسانی تو ایران اصلا درس نمی‌خونیم! کلا کاری که در ایران می‌کردیم اسمش آموزش و یادگیری نبود. تقصیر سیستم آموزشیه. دانشجوهای ایران اتفاقا خیلی درس‌خون‌تر و بهتر از دانشجوهای اینجان، ولی خوب یاد نگرفتیم تحلیل و تفکر رو. تفکر انتقادی نداریم. حفظیات خوندیم فقط.

 

دانشجوی دکتری فلسفه در کشور هند
(او پیش از این کارشناسی و ارشد خود را از دانشگاه تهران در رشته مطالعات هند اخذ کرده بوده است.):
امکانات دانشگاه‌های ایران نسبت به اینجا بیشتره. اما کیفیت آموزش اینجا خیلی بالاتره. دانشجوهای اینجا خیلی سخت‌کوش‌تر از ما هستن اما خلاقیت ما بیشتره. اینجا زبان اصلیِ تحصیل انگلیسیه و هر هفته مهمان خارجی میاد تا سخنرانی داشته باشه (گاه آنلاین ولی اغلب حضوری) و دانشجویان باید یاد بگیرن با زبان انگلیسی با کشورهای دیگه ارتباط برقرار کنن و کنفرانس بدن. دانشجوی دکتریِ دانشگاه دولتی در اینجا دغدغه مالی نداره و حقوقی معادل یک کارمند عالی رتبه دریافت می‌کنه که باهاش می‌تونه از پس مخارج زندگی بربیاد و نگران بی‌پولی نباشه. اما خب به نظر منی که اهل این کشور نیستم در کل سختی‌های خودش رو داره.

 

محقق و دانشجوی دکتری رشته تصویربرداری
(او پیش از این دانشجوی کارشناسی پزشکی هسته‌ای در ایران بود):
کسی که توی این کشور تصمیم می‌گیره دکترا بخونه دلیل اصلیش اینه که عاشق درسه و شاید هم احمق باشه! چون این‌ها از سن ۲۲ سالگی یعنی بعد از لیسانس می‌تونن وارد کار بشن و پول دربیارن. طرف چرا باید ۲ سال فوق بخونه، بعدش ۴ سال دکترا؟ و تازه بعدش وارد کار بشه. من خیلی فرقی ندیدم، چون کلا دکترا توی استرالیا کلاس درس و امتحان و‌ این‌ها نداره که بخوای ببینی یا مقایسه کنی. هر کس روی یه پروژه کار می‌کنه که اینم خیلی تفاوت چندانی نیست.

۳ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۲۳
یاس گل
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۰۴ ب.ظ

سرشار

این روزها را دوست دارم.

از خواب‌ که بیدار می‌شوم حس می‌کنم از یک زندگی به زندگی دیگری ورود کرده‌ام. به این معنا که سرشار از زندگی‌ام.

این روزها حس می‌کنم بیش از یک نفرم.

انگار هر روز در جهانی زندگی می‌کنم یا از جهانی برمی‌گردم که در آن به ملاقات محبوبی رفته‌ام یا می‌روم.

می‌دانم که آرام آرام همپای طبیعت، در دلم بهار می‌شود، می‌شکفم، همچون هرسال.

 

طهرون-رضا صادقی

 

۱ نظر ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

روزهای متفاوت

چقدر زود گذشت.چقدر سریع  رسیدیم به این مرحله.

حالا باید بروم و با استادی که می خواهم درطول مسیر راهنمای من باشند صحبت کنم.هفته پیش به ایشان پیام دادم و قرار شد به زودی حضوری ببینمشان و در مورد موضوع صحبت کنیم.

پایان نامه چیز عجیبی ست.هم استرسش را دارم هم هیجانش را.دلم می خواهد از این مرحله هم سربلند بیرون بیایم.

مدیرگروهمان را خیلی دوست دارم.استادان دیگری هم هستند که دلم  می خواهد بعد از تمام شدن درسم با کمک آن ها مقاله نویسی را تجربه کنم.

این روزها،روزهای متفاوتی است.بعد از قبولی ام با آدم های جدیدی در فضای مجازی آشنا شدم.

دو پیشنهاد کاری جالب و هیجان انگیز در دو ماه اخیر داشتم که خیلی دلم می خواست به آن ها ورود پیدا کنم اما می دانم اکنون مهم ترین کاری که در پیش دارم همین پایان نامه است.هر دوی آن ها انسان های نازنینی هستند که گفتند می توانم بعد از پایان نامه هم از آن ها کمک بگیرم.البته نمی دانم تا آن زمان چه اتفاقی می افتد.اما برای من همین هم انگیزه بخش است که بدانم اگرچه در دنیای حقیقی ارتباط های محدودی دارم اما در فضای مجازی کسانی هستند که از ذهن و خاطرشان می گذرم.

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ

کلمه سال ۱۴۰۱

کمتر از یک ساعت مانده به سال نو.

می خواهم به پیروی از شاهین کلانتری من هم برای سال جدیدم یک کلمه انتخاب می کنم.کلمه ای که در تمام سال حواسم به آن باشد و محوریت فعالیت هایم را روی آن تنظیم کنم.

کلمه سال من دانایی است.چون دلم می خواهد آگاهی ام را نسبت به رشته ام افزایش دهم و نسبت به آنچه که بالاخره پس از سال ها صبوری و تلاش به آن رسیده ام انسان داناتری شوم.

***

سال نو مبارک.

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۲۳ ب.ظ

بالا رو!

پسر،استادِ دوستم است.بسیار جوان است و دانا.

هیچ وقت این موضوع را به دوستم نگفته ام و از او نپرسیده ام که به عنوان دانشجوی آن آدم،آیا می داند که چه می شود یک نفر در جوانی به این جایگاه علمی می رسد و تبدیل می شود به کسی که در زمینه ی پژوهش حرفی برای گفتن دارد و سری در سرها درآورده؟

از این جور آدم ها خوشم می آید.یک نفر دیگر را هم می شناسم که دانشجوی دکتری است و بسیار فعال است و شکی نیست که تا چند سال دیگر در موقعیتی مشابهِ استادِ دوستم قرار می گیرد.از این هایی است که با بزرگان نشست و برخاست دارد و در محافل خاصی شرکت می کند.

به کتاب هایم نگاه می کنم و  از خودم می پرسم باید چه کار کنم تا مثل آن ها شوم؟چند سال زمان می برد تا به سطحی از اطلاعات در رشته ی خودم برسم که مقالات متعددی چاپ کرده باشم و به طور تخصصی وارد پژوهش شوم؟

هنوز کم می دانم،خیلی کم.فقط پنج ماه است که به دنیای شیرین ادبیات(به لحاظ دانشگاهی) وارد شده ام و تازه دارم خیلی چیزها را یاد می گیرم.هنوز آنقدری نمی دانم که بخواهم درباره ی موضوع مشخصی سخنرانی کنم.

دلم می خواهد بنشینم و با یک نفر ساعت ها در مورد اهدافم صحبت کنم.اما هیچکس را پیدا نمی کنم.نه اینکه کسی حرفم را یا هدفم را نفهمد.منظورم این است که حس می کنم کسی به تمامی نمی فهمدم.

یک نفر باید باشد تا در کافه،بر بلندای یک کوه یا اصلا هرجای دیگر بنشینم و ساعت ها درباره ی این صحبت کنیم که چه کار کنیم و چه کار نکنیم تا در رشته ی خودمان،در ایران،در دنیا کسی شویم.البته به جای حرف زدن باید عمل کنیم.

اصلا کاش یک نفر شبیه سپهری در زندگی ام بود و برایم-همانگونه که برای نازی نوشته بود- می نوشت:

 

بر بلندای خود بالا رو و سپیده‌دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله‌ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری‌ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می‌خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافتۀ خویش بِزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه‌ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه‌ای بس خواهد بود.

 

بهتر است وقت کمتری در اینستاگرام بگذارم و بیشتر بخوانم.اصلا فرض می کنم سپهری این حرف ها را نه فقط به نازی بلکه به من هم زده.

چند سال بعد باید به این پست برگردم و مرورش کنم و بگویم:من توانستم!من انجامش دادم!

۲ نظر ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۲۳
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

آرزوی نگین

دیشب داشتم بابالنگ دراز را برای بار نمی دانم چندم ورق می زدم و به بخش هایی که علامت زده بودم نگاه می کردم.

رسیدم به این قسمت:

من دلم می خواهد که به خود تلقین و تظاهر کنم که شما به من تعلق دارید و با این خیال خوش باشم.ولی حقیقت غیر از این است و واقعا من تنها هستم.باید تنها پشت به دیوار بزنم و با دنیا مبارزه کنم و هرگاه راجع به آن فکر می کنم نفسم بند می آید و سعی می کنم که راجع به آن فکر نکنم و به تظاهر کردن ادامه می دهم.

من دلم می خواست در یک مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست کار کنم.کنار کودکان و نوجوانانی که بنا به هر دلیل باید آنجا بمانند و همانجا بزرگ شوند.بیشتر این مراکز از محل زندگی ما دور بودند و رفت و آمد به آن ها خیلی سخت بود.از این گذشته من نمی دانستم واقعا چه کاری از دستم ساخته ست تا برای آن ها انجام دهم.یک بار هم که فرم همکاری داوطلبانه یکی از این موسسات را پر کردم(موسسه ای که به نسبت نزدیک خانه مان بود) هیچ خبری از آن ها نشد و من هم دست نگه داشتم تا روزی که شرایطم برای همکاری بهتر شود.مثلا روزی که ارشدم تمام شود و بتوانم در زمینه ی ادبیات یک کار داوطلبانه  انجام دهم.

علاوه بر این گاهی هم آرزو می کردم بتوانم شادی های زندگی ام را با همین بچه ها یا با بچه های مناطق محروم شریک شوم.مثلا جشن تولدم را کنار آن ها بگیرم.کنار همان ها که اگرچه نمی شناسمشان اما به گمانم حالم کنارشان خوب است.مثلا هر وقت که می بینم بچه ها با دیدن داریوش فرضیایی به سمتش می دوند و از ته دل خوشحال می شوند می گویم:چه سعادتی ست که دل پاک ترین مردمان کشورت یعنی کودکان عاشقت باشند.

خیلی وقت بود که یک صفحه ی اینستاگرامی را دنبال می کردم.کار این صفحه برآورده کردن آرزوی کودکان است،کودکانی که خانواده هایشان به دلیل شرایط اقتصادی نمی توانند آرزوهای کودکانشان را برآورده کنند.خانواده هایی که دستشان توی جیب خودشان است روی پای خودشان ایستاده اند و با مهارت هایی که بلدند خرج زندگی را کم یا زیاد در می آورند اما بیش از این کاری از دستشان ساخته نیست.

همیشه دلم می خواست آرزوی کودکی را برآورده کنم اما نگاه به جیب خودم می کردم و می دیدم تنهایی نمی توانم از پسش بر نمی آیم.

تا اینکه یک روز آرزوی نگین را خواندم.نگین خیلی کم سن و سال بود و بدون عینک نمی توانست درس بخواند.آرزویش همین بود.اینکه یک عینک طبی داشته باشد.نمی دانم چه شد که جرات کردم و پیام دادم:می خواهم در این کار سهیم باشم.

چند وقت بعد خبر دادند نگین به یک مرکز درمانی مراجعه کرده است و نمره ی چشمش تعیین شده و خرج عینک و معایته و ایاب  ذهابش می شود فلان تومان.آن ها گفتند چون به جز شما افراد دیگری هم اعلام همیاری کرده اند شما می توانید هرقدر که در توانتان بود بپردازید.اگر چیزی اضافه بیاید برایش نوشت افزار و چیزهای دیگر هم می خریم.

من همان مبلغی که از پسش بر می آمدم پرداخت کردم و امروز دیدم که آرزوی نگین جان برآورده شده.حالا او یک عینک طبی دارد به اضافه ی نوشت افزار و کیف و کفش و اقلام خوراکی.

دلم می خواهد باز هم این کار را تکرار کنم.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۷ ب.ظ

تو را پیش از این من کجا دیده بودم

تو را در کران تخیل،
افق های روشن به نور تغزل
تو را در گذرگاه خواب و خیال شبانه،
در آهنگِ محزونِ شعر و ترانه،
تو را در جوار نفس های مرطوب پاییز،
میان تهاجم به وقت مرور تصاویر-تصاویرِاز گریه لبریز-
تو را در جهانِ پس از مرگ،برزخ،قیامت
به روز الست و ذر و روزگار قبول امانت،
تو را پیش از این،من کجا دیده بودم؟
بگو من،کجا این صدا را به ادراک،نوشیده بودم؟

 

 

 

 

 

عصر بود که استاد،صدا فرستادند و پاسخ سوالم را دادند.درباره ی تحقیقم روی اشعار سهراب سپهری،راهنمایی گرفته بودم.

همانطور که نشسته بودم و هشت کتاب را می خواندم حس کردم پس از این همه مدت نیاز دارم تا حرف هایم را درون شعر بریزم.دلم می خواست دوباره تلاش کنم و چیزی شبیه شعر بگویم.

پس به عکس سیاه و سفید کودکی اش فکر کردم،عکسی که پس از دیدنش احساس آشنایی عجیبی با او پیدا کرده بودم.

به او اندیشیدم و از کلمات مدد خواستم تا به قصد التیام من به کاغذ بیایند.

و کلمات آمدند و شعر شدند،همین شعر کوتاهی که می بینید و می خوانید و می شنوید.

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۸:۵۷
یاس گل
شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ق.ظ

آه و آتش

گفتم《دوستت دارم》
و به جای آه،
آتش از سینه ام زبانه کشید.
فروغِ تو در من گرفت و تن،
به پیچ و تاب،به دگرگونی رسید.
ستاره ای از کهکشان فرود آمد وَ مرا به ماورای رویاها برد.
به خود آمدم دیدم،که نه از خاکم،وَ نه از آتش.
دیدم،همه تن حرفم،نامم،
پُرم از یاد تو.

 

 

 

۲ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۴
یاس گل
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۰ ق.ظ

در کوچه خیابان های فلان جا

لحظات بخصوصی در زندگی ام هست که برای چند ثانیه ی بسیار کوتاه،حس می کنم اینجا نیستم.حس می کنم در شهر دیگر یا در کشوری دیگرم.مثل دیشب که هنگام عبور خودرو از کنار یک مرد حس کردم در کوچه خیابان های فلان جایم.

رویاهایی در ذهن من هست که فقط در حد یک رویا نیستند.شبیه نمایشی کوتاه از آینده ای حتمی اند و جالب اینکه گاهی دیگران هم رقم خوردن چنان آینده ای را برایم  قطعی می دانند.مثلا الهام می گفت اگر فلانی به تو آن حرف را زد،غیب نگفته است.رخ دادن این امر در زندگی تو خیلی واضح است.

چند سال پیش،بهمن در نمایشنامه ای که برای تولد دوچرخه نوشته بود،از آینده ی چند تن از بچه های دوچرخه گفته بود.من در نمایشنامه اش نبودم اما اشاره ای در متن بود که خیلی دوستش داشتم.بچه ها-که دیگر پیر شده بودند-در آن نمایشنامه،به خانه موزه ام آمده بودند و خاطرات مشترک گذشته را در برخی وسایل خانه ام مرور می کردند.

در تصاویری که از آینده برای خودم می سازم معمولا سالمندی ام را نمی بینم.تقریبا بعد از 50 سالگی چیزی نیست یا که واضح نیست.شاید هم اصلا وجود ندارد.البته این همان چیزی ست که خودم می خواهم.عمری متوسط اما پربار و ماندگار.

گاهی دلم می خواهد یک انسان دل آگاه یا یک منجم،شبیه قصه ها ناگهان سر راهم سبز شود و بگوید در آینده چنین و چنان می شوی.

من زندگی کردن در زمان حال را بلد نیستم،برای همین هم نمی توانم شعارهای زندگی در لحظه را سر دهم.هرچند که دوست دارم یک روز به این طرزِ زندگی برسم اما فعلا،از آینده حرف می زنم و به آینده فکر می کنم.چون به آنچه که هنوز اتفاق نیفتاده یا نیامده، امید بیشتری دارم.

 

۱ نظر ۰۴ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۰
یاس گل
شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

بازگشت قهرمان

هفته ای که گذشت،"هفت-شبانه روز" تلخ بود.

هفته ای که با دیدن یک فیلم غیرمنتظره در اینستاگرام شروع شد و شوکی عصبی به زندگی ام وارد نمود.

مثل این بود که حقیقتی را از آدم پنهان کرده باشند و خودِ شخص-که از قبل هم کم کم متوجه سرنخ هایی شده-با آن واقعه،رو در رو شود.

هضم کردن این طور اتفاق ها سخت است.هی می خواهی لقمه ی بزرگی را که در دهانت گذاشته اند بِجَوی و قورتش دهی اما لقمه به قدری بزرگ است که حتی نمی توانی فکت را باز و بسته کنی.دندان هایت قدرت جویدن چنین حقیقتی را ندارند.

اولش با گریه شروع می شود،با فریاد کردن.

بعد با هزارجور حس تخریب کننده و ویران گر که به جان آدم می افتد تا متلاشی اش کند.

شب ها چه شکلی می گذرد؟همراه با از خواب پریدن های ناگهانی و هجومِ دوباره ی تصاویر و خاطرات.

اما به هر ترتیب گذشت و بالاخره دیشب،پیش از خواب تصمیم مهمی گرفتم.

تصمیم گرفتم گذشته را در گذشته رها کنم.

تصمیم گرفتم آن هفته ی سخت را،شبانه،در آخرین روزِ هفته چال کنم و پشت سر خود جا بگذارم.

دلم می خواست شنبه ی جدیدی را شروع کنم.

و حالا اینجا هستم تا بگویم همه ی ما قوی تر از چیزی هستیم که فکرش را می کنیم.

سلام به شنبه ی امیدبخش زندگی ام،

سلام به دشت سرسبز و فرح بخش آرزوهایی که هنوز در دل من زنده اند.

 

+ رفیق آرزوهات باش-سیامک عباسی

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۲۸
یاس گل