مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از پروفسور ادوارد پروم به اِیمی

منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمی‌تونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمی‌تونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب می‌شیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما می‌گیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم‌.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.

فیلم سینمایی مکاتبه

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

از اِیمی به پروفسور ادوارد پروم

جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامه‌ها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط می‌کردی می‌دونستی که یه جوری به دستم می‌رسن و من می‌بینمشون اما من الان می‌دونم که تو هرگز پیام‌های من رو دریافت نمی‌کنی ولی به هر حال تلاشم رو می‌کنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم می‌پاشه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

 

 فیلم سینمایی مکاتبه

 

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

به دانا-۵

دانا!

داشتم دنبال درخت سیب می‌گشتم که آن‌ها به جای درخت،تو را نشانم دادند.
دست‌های تو پر بود از سیب‌های قرمز آبدار‌ و دامن من برای جمع کردن آن همه سیب، کوچک بود.
از روی اشتیاق تا خانه دویدم تا سبد بیاورم، تا سیب‌های بیشتری از شاخساران دستِ تو برچینم‌.
اما راه دور بود. راه دور بود و سال‌های زیادی تا دوباره رسیدنم به تو فاصله بود‌. به اندازه‌ی یک "کودکی‌‌ تا جوانی‌". (مگر من از کودکی می‌شناختمت؟)

پس از سال‌ها، با سبدی بزرگ به قصد چیدن سیب‌ها به سمت تو برگشتم، اما، دیگر سیبی به شاخه نمانده بود.

دست‌های تو خالی بود.

دانا!

سیب‌ها را به که بخشیدی؟

 

کاش دنبال آوردن سبد نمی‌رفتم.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۸:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۰۲ ب.ظ

به دانا-4

دانا!

شبی یکی از ستاره های کوچک و دور آسمان، خیال کرد تصویر خود را در شبِ چشمانِ یک نفر دیده است.

ستاره هر شب از آن بالا، عبورِ رهگذر را انتظار می کشید و رهگذر هم هرچند شب یک بار از همان مسیر همیشگی عبور می کرد و به آسمان می نگریست. اما مقصود او از نگاه کردن به آسمان، دیدن آن ستاره نبود و ستاره این را نمی دانست.

دانا!

ستاره پس از گذشت چندماه، از این دوری خسته شد. فکر کرد چرا از این پس در شبِ چشمان رهگذر زندگی نکند؟ پس سوار بر یک ستاره دنباله دار، از آسمان فرود آمد و در همان مسیر همیشگی منتظر رهگذر ماند. رهگذر آمد و مثل هر شب به آسمان نگاه کرد اما متوجه جای خالی آن ستاره در آسمان نشد.

ستاره کوچک‌تر و کم نورتر از آن بود که با تابشش رهگذر را متوجه حضور خود کند. پس دنبال او راه افتاد و وقتی او برای خواب به رخت خواب می رفت آرام در چشم راست او خزید و در شبِ چشمانش سوخت و خاموش شد.

از فردای آن روز یک خال سیاه کوچک در چشم راست مرد افتاده بود که تا پیش از آن کسی هرگز آن خال را در چشمانش ندیده بود.

دانا!

کاش می توانستم به چشمان سیاه تو نگاه کنم و ببینم در شبِ چشمانت جای یک ستاره کوچک و کم نور خالی نیست؟ 

 

 

+ برشی از قطعه "نفس بکش" امین بانی

 

۰ نظر ۰۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۰۲
یاس گل
جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

به دانا-3

دانا!

در افسانه ها آمده است که وقتی دیو خشکسالی تمام جهان را در بر گرفته بود،یک روستا از هجوم او دور ماند.آن روستا چاهی داشت و آن چاه مقدس بود و همیشه پر از آب.

می گفتند چاه از گریه های شبانه ی دختری پر است که هرگز در تاریکی شب دیده نمی شود اما هرکه هست و هرکجا که هست برکتی است برای روستا و اهالی آنجا هر شب برایش دعا می خواندند.

تا اینکه یک شب گریه های دختر هم قطع شد و خشکسالی،روستا را در بر گرفت.

دانا!

تو در میان انبوهی از آدم ها گم شده ای،در میان انبوهی از پیوندها مدفون شده ای.

میان این همه آدم چطور نفس می کشی؟

دیشب ابراهیم با تبر بازگشته بود.

برای شکستن بت جدید زندگی ام آمده بود،برای شکستن تو.

و من هیچ مانعش نشدم چون حقیقتی تازه درباره ات عیان شده بود.

باید تو را به آدم ها بسپارم عزیز،به دریای عظیمی که در حال غرق شدن در آن هستی.

من هم دوباره با قایق کوچکم به ساحل برمی گردم.

می دانی؟باید زودتر نزد مردم روستا برگردم.

آخر چاه خیلی وقت است که از گریه های من خالی است...

 

خداحافظ دانا

خداحافظ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ق.ظ

به دانا-۲

دانا!
تو ساکن ابرهایی.

تو در کوه‌ها اقامت داری.
با خورشید هم‌نشینی و با ستارگان آمد و شد داری.
بلندبالایی.
من چهارپایه‌ی کودکی هایم را هم که زیر پا بگذارم باز هم نوک انگشتانم به لمس گوشه‌ای از شکوهت نمی رسد.
برای  همین‌ است که گریه‌گریه می بارم.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

به دانا-۱

این شهر،زیادی شلوغ است دانا! می شنوی؟

اینجا کافه هایی هستند که چه ما به آنجا برویم و چه نه،همیشه مشتری هایشان را دارند.

مطب هایی که چه ما از منشی هایشان -برای درد و مرض هایمان -وقت بگیریم و چه نه،مریض هایشان را دارند.

موزه هایی که چه ما به تماشای آثار تاریخی و قیمتی شان برویم و چه نه،بازدیدکننده هایشان را دارند.

اصلا چرا راه دور برویم دانا! این شهر زیادی شلوغ است درست مثل تو!

که چه من باشم و چه نه،همیشه آدم های دور و برت را داری،آدم های درست،آدم های حسابی...

میان این همه شلوغی صدای مرا می شنوی؟

 

+Tears of my soul

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۲
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۷ ب.ظ

دوزیست

کسی که روی صندلی،
نشسته است و چای می خورد
کسی که سیبِ عشق را،
-اگرچه نیم خورده- پیش می کِشد،
کسی که آفتابِ زندگی هنوز،از فرازِ رشته کوهِ شانه های او طلوع می کند
ستاره-میوه ای که بر سیاهِ شاخسارِ شب رَسیده است و قامتم به ارتفاعِ چیدنش نمی رسد،
تمامِ خواهش و خیال دلپذیرِ این چنینِ من،تویی.
و من،

دوزیستی که بی تو همچنان،
از این جهان واقعی،از این جهانِ خالی از تو کوچ می کنم
به سوی وهم‌خیزِ غیرواقعی،
به سوی پوچِ دل‌به‌خواهِ تا ابد ندیدنی.


تو اِی مَگوی بی بدیل زندگی.

 

 

 

۳ نظر ۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۷:۰۷
یاس گل
شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۷ ب.ظ

تو را پیش از این من کجا دیده بودم

تو را در کران تخیل،
افق های روشن به نور تغزل
تو را در گذرگاه خواب و خیال شبانه،
در آهنگِ محزونِ شعر و ترانه،
تو را در جوار نفس های مرطوب پاییز،
میان تهاجم به وقت مرور تصاویر-تصاویرِاز گریه لبریز-
تو را در جهانِ پس از مرگ،برزخ،قیامت
به روز الست و ذر و روزگار قبول امانت،
تو را پیش از این،من کجا دیده بودم؟
بگو من،کجا این صدا را به ادراک،نوشیده بودم؟

 

 

 

 

 

عصر بود که استاد،صدا فرستادند و پاسخ سوالم را دادند.درباره ی تحقیقم روی اشعار سهراب سپهری،راهنمایی گرفته بودم.

همانطور که نشسته بودم و هشت کتاب را می خواندم حس کردم پس از این همه مدت نیاز دارم تا حرف هایم را درون شعر بریزم.دلم می خواست دوباره تلاش کنم و چیزی شبیه شعر بگویم.

پس به عکس سیاه و سفید کودکی اش فکر کردم،عکسی که پس از دیدنش احساس آشنایی عجیبی با او پیدا کرده بودم.

به او اندیشیدم و از کلمات مدد خواستم تا به قصد التیام من به کاغذ بیایند.

و کلمات آمدند و شعر شدند،همین شعر کوتاهی که می بینید و می خوانید و می شنوید.

۴ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۸:۵۷
یاس گل
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

به که می مانست؟

شبیهِ که بود و در زندگی ام به چه می مانست؟

به آفریده ای غایب،

به شخصیتی خیال انگیز،

که در میان سطورِ محو و خطوطِ ناپدید کتابی نفیس- لیکن از یادها رفته-

به هم زیستیِ با واژگان،

به حیاتی جاودان رسیده بود.

و من،تنها خواننده ی کتاب،

صفحه به صفحه،او را،

هر روز،

به عاشقانه ترین نگاه،به عاشقانه ترین کلام،

در برابر خویشتن مرور می کردم،

بی آنکه حواسم،

جمعِ فاصله های میانمان باشد،

و بی آنکه،به خاطر سپرده باشم،روزی،

در واپسین فصلِ به جا مانده از کتاب،

با به پایان رسیدن داستان،

هریک،ناگزیر به بازگشتیم.

بازگشت به جهان های مادری و جدا از همِمان.

با دست هایی خالی،

با قلب هایی آکنده از مهر و دلتنگی،

و مالامال از حسرت و آرزوی اینکه:

ای کاش،

این کتاب،

جلد دومی هم داشت.

 

 

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
یاس گل