مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دردنامه

دیشب داشتم از همان قسم خواب ها می دیدم که می شد پس از بیداری پای لپ تاپ نشست و درباره اش نوشت اما سردرد نگذاشت.

تنها چیزی که از آن خواب یادم مانده است مجموعه اتاق هایی با درهای مشترک بود که به نظر می آمد هر اتاق نماینده ی یک کشور و ملیت باشد.من فقط آن دختر جوان هندی را یادم است که در خواب،ساری پوشیده بود و مهربان بود.او به انگلیسی چیزی می گفت و تعارف می کرد که وارد اتاق شوم.

اواخر شب سردرد به سراغم آمد.از قبل می دانستم که می آید اما نمی دانستم با چه شدتی.برای همین هم خیلی به علائم اولیه توجه نکردم و خوابیدم.

صبح با وضعیت بدی بیدار شدم،یک حمله میگرنی تمام عیار!

از درد مچاله شدم.هی سرم را این طرف می گذاشتم آن طرف می گذاشتم.محل درد را فشار می دادم،توی موهایم چنگ می زدم اما نه،رها نمی شدم.

بلند شدم و در حالی که نمی توانستم سرم را صاف نگه دارم(چون تحمل این شدت از درد را نداشتم)،رفتم طرف آشپزخانه.

خواهرم داشت آماده می شد که برود سر کار و مرا در آن وضعیت دید.یک لقمه نان و عسل برایم گرفت تا همراه قرص بخورم.این طور وقت ها دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند.دلم نمی خواهد کسی درد کشیدنم را،آشفتگی ام را،رنگ و روی پریده و کبودی زیر چشمم را،آن موهای نامرتب را و به طور کلی آن وضعیت نابسامانم را ببیند.دلم می خواهد در تنهایی درد بکشم.

قرصم را خوردم و پناه بردم به تخت.تمام رگ های سرم درد می کرد.آرام نمی شدم.اگر یک نقاش همخانه ی من بود می توانست به وضوح درد را به تماشا بنشیند و به تصویر بکشد.

بالاخره بعد از گذشت دو سه ساعت درد فروکش کرد و من تصویر به هم ریخته ای از خوابم را به یاد آوردم.

از خودم پرسیدم:آن دختر جوان و مهربان توی خواب که بود؟

و به تو اندیشیدم،چون دلم می خواست آن دختر را به زن و زندگی تو ربط دهم و حس کنم نه تنها به او حس بدی ندارم بلکه دوستش دارم،همان گونه که تو را ...

 

+تنها می مانم،عاشق تر،زخمی تر

۱ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۵۷ ب.ظ

نیاز مبرم

دیروز با وجیهه حرف می زدم.هر دو از تلاش هایمان برای ایجاد دوستی های جدید می گفتیم.تلاش هایی که البته بی نتیجه مانده است و تقریبا به جایی نرسیده است.(لااقل به جایی که ما می خواستیم نرسیده است.)

گاهی هم به دوست های قدیمی ام فکر می کنم.به آن هایی که دیگر خیلی وقت است با من حرف نمی زنند و تلاش هایم برای هم صحبتی با آنان به جایی نرسیده است.

دیگر به بازگشایی دانشگاه ها نیاز مبرم دارم.به دیدن آدم ها.به حضور در اجتماع.

دو سال است که دارم از پشت واتس اپ و اینستاگرام با دیگران حرف می زنم.از همین روست که گوشی از دستم نمی افتد و گاهی ساعت ها منتظر جواب پیام هایم می مانم.این وضعیت آزاردهنده است.

آخر هفته ها خانواده به زور هم که شده مرا می کشند بیرون و این ور آن ور می برند تا انقدر داخل چهاردیواری اتاقم نمانم.ما با هم به رستوران،کافی شاپ،منزل مادربزرگ،باغ و بوستان و اینجا و آنجا می رویم اما... .

نه،این ها کافی نیست.

دانشگاه ها را باز کنید.

اصلا ورود و خروجمان را مشروط کنید به نشان دادن کارت واکسیناسیون.همه را مجبور به تزریق واکسن کنید.هرکاری می کنید بکنید اما درهای دانشگاه ها را به رویمان باز کنید.

این وضعیت زیادی ادامه دار شده است.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ق.ظ

شکارچی در آسمان

دیشب حوالی ساعت 10ونیم یک لحظه رفتم پشت پنجره.

چشمم به آسمانی افتاد که به خاطر وزش مکرر باد از صبح،صافِ صاف بود.فقط از همان پشت پنجره می شد چندین ستاره را در آسمان دید،چیزی که برای ما اینجا کمتر اتفاق می افتد.

پس روی زمین نشستم و سرم را بالا گرفتم و به ستاره ها نگاه کردم.احساس کردم این گروه از ستارگان که می بینم احتمالا متعلق به یک صورت فلکی اند اما نمی شناختمش.

پس طرحی از چینش ستاره ها روی کاغذ کشیدم تا صبح در اینترنت جستجویش کنم و ببینم شبیه کدام صورت فلکی ست.

صبح شد.در اینترنت تصویر صورت های فلکی را دیدم.گشتم و گشتم و بالاخره پیدایش کردم.

خدای من!چیزی که دیشب دیدم یکی از زیباترین پیکره های آسمانی با دو ستاره ی درخشان رجل الجوزا و ابط الجوزا بود:

صورت فلکی جبار یا شکارچی

 

۱ نظر ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۱:۰۶
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ

برو به درک

آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.

می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.

بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.

او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.

ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.

بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.

من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.

کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.

خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.

می دانستم مقصر نیستم.

پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.

از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.

بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.

از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.

از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.

اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.

آن ها گیج شده بودند.

و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.

۰ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۳
یاس گل
پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ق.ظ

می خواهم چیزهای زیادی بیاموزم

از خواب بیدار می شوم و می بینم یاسمن برایم چیزی فرستاده:آموزش زبان سنسکریت-مرحله مقدماتی.

با هیجان به صفحه ای که معرفی کرده است سر می زنم،یک موسسه آموزش زبان های باستانی ست.تازه فقط این نیست.در ماه های گذشته زبان های دیگری هم ارائه کرده است مثل زبان عبری،ارمنی،پهلوی و ... .

به تاریخ شروع کلاس سنسکریت نگاه می کنم:9بهمن. اما من که تا 27 بهمن امتحان دارم.

کمی که هیجانم فروکش می کند به خودم می گویم:واقعا هنوز هم می خواهم سنسکریت بیاموزم؟زبانِ به آن سختی را؟

خود یاسمن که این همه زبان بلد است می گفت واقعا زبان سختی ست و سختی اش به خاطر دستور زبان آن است.

خواهرم می گوید: می شود خواهش کنم اول انگلیسی ات را به یک جایی برسانی بعد به فکر زبان های دیگر باشی؟ارشد و پایان نامه ای که بالاخره به آن می رسی هم کم وقتت را نمی گیرد.لااقل اینجور کلاس ها را بگذار برای تابستان.

می گویم:تابستان می خواهم چیزهای دیگری یاد بگیرم.تازه دوست دارم جز سنسکریت پهلوی بدانم،فارسی میانه بیاموزم،اردو،خط میخی،مانوی،بلوچی و ... .

دوباره به صفحه ای که یاسمن فرستاده سر می زنم.یاسمن می گوید خودش هم پیش همین استاد سنسکریت آموخته.

اگر سنسکریت بیاموزم دقیقا بعدش می خواهم از آن چه استفاده ای کنم؟مگر می خواهم به هند مهاجرت کنم؟یا مگر می خواهم بنشینم و کتاب های هندی بخوانم؟

خودم هم نمی دانم می خواهم چه کار کنم.

دوباره چشمم به تاریخ امتحاناتم می افتد،به حجم زیاد کتاب ها...

۴ نظر ۰۹ دی ۰۰ ، ۰۹:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ

تلویزیون،گرگ،کمد

اولش این طور شروع شد که در خواب دیدم من و آبان و یکی دو نفر دیگر قرار است در یک برنامه ی تلویزیونی برای نوجوانان بنویسیم.علی اوجی در واتس اپ زنگ زده بود که فرم استخدامم را پر کند و درباره ی حقوق از من بپرسد.جالب است که رقمی بیشتر از آنچه می خواستم به من پیشنهاد کرده بود!

 

بعد فضای خواب عوض شد.این بار با نگار و چند نفر دیگر داشتم در خیابان بزرگ و خلوتی راه می رفتم که ناگهان یک گرگ عظیم جثه دنبالمان دوید.ما بدو او بدو.بالاخره گرگ نگار را گرفت اما من همچنان می دویدم.

خود گرگ همانطور که نگار را اسیر کرده بود به من گفت:سنبل الطیب برایش بیاور.

من هم دوان دوان به نگار گفتم:می روم برایت سنبل الطیب بیاورم.دوام بیار!

 

دوباره خواب روی دور تند افتاد و دیدم نگار را نجات داده ام و آورده ام به یک هتل که استراحت کند.حالش خوب بود.متوجه شدم اتاقش یک راه بسیار کوچکی به اتاق کناری دارد که هرکسی نمی تواند از آن عبور کند اما من عبور کردم و دیدم در اتاق کناری هیچ کس نیست.

داشتم از او خداحافظی می کردم که موقع بستن در، یک پیرمرد را داخل اتاقش دیدم.سریع رفتم دنبالش و گفتم :آهای!اینجا چه می کنی؟برو بیرون.

پیرمرد از داخل کمد آمده بود.داخل کمد دری بود به یک خانه در کشوری دیگر!

با پیرمرد به خانه شان رفتم.

همه دور میز شام نشسته بودند.از آمدن یک فرد جدید که من بودم اصلا تعجب نکردند.آنجا کجا بود؟هند.

ظرف بزرگی از غذا جلویم گذاشتند.گفتم:تند است؟من شنیده ام شما غذاهای تند می خورید.

حرف خاصی نزدند.خودم یک قاشق از آن خوردم ببینم چه مزه ای است.اصلا تند نبود.پس چند قاشق دیگر هم خوردم.

گفتم:این چه غذایی است؟ گفتند:روزاس پلو یا همچین چیزی.برنج بود و نخود فرنگی و سیب زمینی و هویج و تکه های پرتقال خونی.

از بیرون خانه صدای آهنگی از حمید هیراد می آمد!یادم نیست کدام آهنگ.اما زن هندی گفت:چه صدای خوبی دارد.

خواب تمام شد.بیدار شدم.

 

+از نوشتن درباره ی خواب هایم خوشم می آید.

۳ نظر ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
یاس گل
جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۰۱ ب.ظ

چالش دست خط

کسی مرا به چالش دست خط دعوت نکرده است.

خودم،خودم را به این چالش دعوت کرده ام.اتفاقا خط خیلی خوبی هم ندارم که بخواهم با افتخار از آن رونمایی کنم.

اما با این شعر خاطره دارم. آن را شهریور ماه،روی کاغذ نوشتم و لای کتاب لیلی و مجنون گذاشتم.

 

 

حالا می خواهم از دو نفر برای پیوستن به این چالش دعوت کنم:

از نویسندگان دو وبلاگِ یادداشت یک جادوگر و یکشنبه بعداز ظهر در جزیره گراندژات

۱۰ نظر ۰۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۱
یاس گل