از خواب برمی خیزم.
دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.
خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.
خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.
از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.
هنوز کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه...
بالاخره صبح می شود...
***
لباس های مشکی مان را تن کردیم و راهی شدیم.
پدر،ماشین را در نزدیکی یکی از خیابان های منتهی به مسیر اصلی پارک می کند و به سمت آزادی راه می افتیم.
این مسیر را می شناسم.پیش ترها هم پیموده بودمش،اما هیچ وقت به آزادی نمی رسیدم.نرسیده به آزادی باز می گشتم.کم پیاده روی نداشت.این بار اما،اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است.فقط پای من نیست که مسیر را پیش گرفته و جلو می رود.زمین زیر پایم هم حرکت می کند!اگرنه چطور ممکن است این مسیر طولانی را این قدر سریع طی کرده باشم و به این زودی برج آزادی را پیش روی خودم ببینم؟
اینجاست که می فهمم چقدر کمیت برای یک جمعیت مهم است.مهم است که چند نفر در کنارت و در یک مسیر با تو هم پا باشند.مهم است که چند نفر با تو در رسیدن به مقصد همدل باشند و یک دله.جمعیت زیاد است و تو از دقایق رفته،از قدم های پیموده چیزی نمی فهمی.
زیر سایه ی برج آزادی آرام می گیریم.تا چشم کار می کند آدم است.چنین جمعیتی عظیم را نمیشود فقط متعلق به یک قشر خاص دانست.آن ها از گروه های مختلف مردمی هستند.آدم هایی با عقاید مختلف،با ظاهرهای مختلف.
اینجا دلم که تا چند وقت پیش از چنددستگی مردم آزرده بود و گمان می کرد این مردم دیگر مثل گذشته ها با هم متحد نمی شوند، آرام می گیرد.چون به چشم می بینم که دوباره همه ی این مردم کنار همند.پهلو به پهلوی هم ایستاده اند.پشت سرشان رشته کوه های البرز سینه سپر کرده است و شمال و جنوبشان می رسد به حریم امن دریای خزر و خلیج فارس.خلیج همیشه فارس.
ما دوباره کنار همیم...چه چیز از این ارزشمندتر؟
***
همیشه گله داشتم از اینکه چرا باید در این برهه از زمان به دنیا می آمدم؟چرا نشد که یک هخامنشی باشم؟یک قجری؟چرا نشد که در زمان پیغمبر مهربانی ها باشم؟جهان امروز خودم را خالی از اتفاقات بزرگ می دیدم.همه چیز سرشار بود از تکرار و یکنواختی.
اما حالا چند روز است که دیگر از به دنیا آمدنم در این زمانه گله مند نیستم.من چیزی را دیدم که تاریخ در کمتر دوره ای به خود دیده است.من مردی را دیدم که با رفتنش از دنیا،با پر کشیدنش،جماعت عظیمی،اقیانوس بی کرانی به عزا نشستند و به درد آمدند.چگونه ممکن است که یک نفر از چنین محبوبیت همه گیری برخوردار باشد؟اصلا مگر محبت هم مُسری است؟دوست داشتنش به دل های همه مان سرایت کرده است.
***
اینستا برایم اعلان می دهد که:11 پیام برای شما ارسال شده است.
4روز است که اینستاگرام را باز نکرده ام.خسته بودم از آن.
سر می زنم و پیام ها را می خوانم.یک نگاه گذرا به پست های مشترک مردم درباره ی حاج قاسم سلیمانی می اندازم.
چیزی به اشتراک نمی گذارم.سر نزده ام که همچنان فعال باشم.خیلی زود خودم را می کشم بیرون هرچند که چیزی ته دلم می گوید:الان مخاطب های پیگیرت فکر میکنند تو جزو آن هایی هستی که از شهادت حاج قاسم حتی یک ذره هم ناراحت نیست.الان پیش خودشان میگویند مجیدی حتی یک استوری هم نگذاشته توی این چند روز.چقدر بی اعتقاد،چقدر بی تفاوت...
احتمالا یک عده ی دیگر هم که در گروه مقابل این ها قرار گرفته اند فکر میکنند من چقدر با آن ها هم عقیده بوده ام و چقدر روشنفکر و اروپایی ام و ...
هرچه می خواهند فکر کنند.من برای خودم زندگی میکنم.نه برای آن ها.اصلا چه بهتر که نماندم تا عقاید آن ها را ببینم و بعدش توی ذهنم دسته بندی شان کنم و هر یک را به گروه خاصی نسبت دهم.من از این چند دستگی ها متنفرم.
اینستاگرام آینه ی بازتاب کننده ی اعتقادات واقعی من و شما نیست.
اینجا هم همین طور.
چه بسا خودمان و رفتارهایمان هم همینطور...
این نه منم من نه من منم من...