پیامی از جانب خدا
حالا، روی تخت دراز کشیدهام. همزمان که از درد به خودم میپیچم، تنفسم هم دشوار شده. انواع و اقسام قرصها کنار تختم افتاده: کلداکس، آزیترومایسین، ژلوفن، دیفن هیدرامین و ... .
حدود ۱۰ ساعت پیش فرانکنشتاین را تماشا کردم و دلم لک زد برای دوبارهخوانیِ رمانش. ولی فعلا حالم برای رفتن به کتابخانه مساعد نیست.
تنها چیزی که در چنین دقایق دشواری مایل به نوشتن آنم، ثبت خاطرهای ماندگار از بیست و ششم آبانماه امسال است.
بله. دانشآموزانم از یک ماه پیش دربارۀ تاریخ تولدم پرسیده بودند. این پرسشهای مکرر را چندان جدی نگرفته بودم. تصورم این بود که دوشنبه وارد کلاس میشوم و بچهها با ورودم به کلاس دست میزنند و ترانه تولد مبارک میخوانند. برای هر دو کلاس دو بسته ویفر خریده بودم تا سر زنگ فارسی پخش کنم. از اینکه امسال تولدم با روز حضورم در مدرسه همزمان شده بود خوشحال بودم. (و شاید اگر این سرماخوردگی بیموقع و آن دردها نبود بیشتر خوشحال میشدم.)
بعد از ورودم به مدرسه بدون توضیح خاصی داشتم میان همکاران کوکی پخش میکردم که مسئول پایهمان تولدم را تبریک گفت. با خودم گفتم لابد رسم است تاریخ تولد همکاران را بلد باشند.
زنگ تفریح از راه رسید. با ترمه درباره کتابی که دستم امانت داده بود صحبت میکردم که یکی از دانشآموزان با ساکی در دست نزدیک شد و گفت: خانم! تولدتان مبارک.
صحبت من و ترمه همانجا توی راهرو رها شد. چون هر سه رفتیم گوشهای بنشینیم و به داخل ساک نگاهی بیندازیم.
داخل ساکی که آیلین کف آن را با پوشالهای نقرهای تزئین کرده بود، چند هدیه قرار داشت: کتاب روحنوازی با مولانا به همراه یک بوکمارک، ماگ سرامیکی با نقش برجستۀ آرامگاه فردوسی، یک دستبند با مهرههای سبز و سفید، یک شمع معطر و یک پاکت نامه. آیلین همهچیز را حسابشده درون ساک چیده بود. در همین مدت کوتاه به هر آنچه از آن خوشم میآمد توجه کرده بود و از اینرو، ارزش معنوی کارش برایم دو چندان بود. دستبند را همانجا توی دستم انداختم و او را بغل کردم. نامهاش را گذاشتم سر فرصت بخوانم.
زنگ خورد. باید سر کلاس میرفتم. پوشه و دفتر حضور و غیاب و باقی وسایلم را برداشتم اما معاون انضباطی صدایم کرد و گفت باید با او بروم. هر جا که میرفت پشت سرش بودم و برایم سوال شده بود که با من چه کاری دارند؟
صحبتی نمیکردند. بالاخره به کلاس خودمان نزدیک شدیم و متوجه شدم کاغذی روی پنجرۀ کوچکِ در چسباندهاند و داخل کلاس دیده نمیشود. کاغذ لحظهای کنار رفت و دوباره سر جای خود قرار گرفت.
معاون انضباطی درِ کلاس را زد، آن را باز کرد و سپس گفت حالا بفرمایید.
چراغها خاموش بود. وارد شدم و ناگهان بچهها بالا پریدند و جیغ کشیدند و شروع کردند به خواندن ترانۀ تولد تولد تولدت مبارک...
چشمم به کیک روی میز افتاد: معلم عزیزم تولدت مبارک.
مسئول پایه هم میان بچهها بود. لبخندی روی لبانم نشسته بود و حرفم نمیآمد. انتظارش را نداشتم. درست در همان لحظه میدانستم که یکی از ماندگارترین تولدهای زندگیام را تجربه میکنم.
شمعم را فوت کردم و چند نفر از بچهها یکییکی با ساکهای هدیه دور میزم آمدند. توقع این قسمت از ماجرا را هم نداشتم. رونیکا کرم ضدآفتاب آورده بود، پارمین دستبند و انگشتر، یکتا گردنبند درخت زندگی، ثنا دو کتاب قطور از مجموعه اشعار شاملو و فروغ. در صفحه اول هردو کتاب هم برایم تقدیمنامه نوشته و یک بلیت قطار هاگوارتز داخل کتاب گذاشته بود.
رز پرسید: شما یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی را خواندهاید؟ گفتم بله، کتاب بسیار خوبی است. ناگهان ناراحت شد. دیدم توی دستش کتاب نادر ابراهیمی است. گفت: من هدیهتان را هفته بعد میآورم. گفتم: آن را به من بده رز! میدانستی کتاب من کهنه و قدیمی شده؟ گفت: داستانش همان است دیگر. تکراری است.
از او خواهش کردم که کتاب را به خانه برنگرداند. گفتم برایم در صفحه اولش چیزی بنویسد. بالاخره راضی شد و چند خطی در صفحه اولش نوشت. او هم داخل کتاب یک کارت پستال از هریپاتر گذاشته بود. دو سه نفر از بچهها خیال میکردند حتما باید مثل بقیه چیزی میآوردند. یک نفرشان با چشمهای مرطوب گفت قول میدهم جلسه بعد هدیهتان را بیاورم. آنها را در آغوش گرفتم و گفتم من توقع هیچکدام از این کارها را نداشتم. این حرفها را اصلا نزنید. شما امروز بینهایت خوشحالم کردید.
بعد از جشن با بچهها نمونه سوال امتحان کار کردم و سراغ کلاس بعدی رفتم. آنجا هم دانشآموزان منتظر ورودم بودند تا تولدم را جشن بگیرند. روی تخته را پر کرده بودند از نقاشی کیک تولد و شعر و ... .
برگشتنی مجبور شدم اسنپ بگیرم. ماشین اسنپ توی ترافیک گیر کرده بود. باد توی صورتم میخورد و انقدر گرم خاطرات خوش آن روز بودم که حواسم نبود پیشانیام را با کلاه بپوشانم. (و همین شد که سرماخوردگیام تشدید شد و دمار از روزگارم درآورد.)
در مسیر بازگشت، نامه آیلین را باز کردم. نامهای که اینگونه آغاز میشد:
وقتی وارد این مدرسه شدم و برای اولینبار کلاس فارسی رو با شما تجربه کردم، متوجه شدم یه چیزی فرق داره؛ علاقه همیشگی من به درس فارسی نبود. شما بودین...
با خواندن ادامه این نامه چشمهایم تر شد. او مرا با نامهایی خوانده بود و با صفاتی توصیف کرده بود که سخت متاثر و احساساتیام میکرد. یعنی من اینگونه بودم؟ منی که تا همین دو_سهماه پیش خودم را با دهها دختر دیگر قیاس میکردم و فکر میکردم کافی نیستم، ناچیزم، به چشم نمیآیم و ... .
بله، در آن لحظه فقط یک اندوه با من بود که میدانستم دیگر نباید جدی گرفته شود وقتی خداوند چنین فرشتههایی را وارد زندگیام کرده.
دیگر مهم نبود چه روزهایی را پشت سر گذاشته بودم. هر چه بود من از آن روزها عبور کردم.
دیگر میدانستم برای دوستداشتهشدن نیاز نیست خودم را به آب و آتش بزنم. دیگر قیمتم را میدانستم، عیارم را. من هیچوقت یک سنگ بیارزش و بیمقدار نبودم.
بیست و ششم آبانماه امسال برایم حامل همین پیام بود. پیامی از جانب خدا که با برنامهریزی فرشتههای نوجوانش به گوشم رسیده بود.