مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «چه تماشایی بود!» ثبت شده است

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

سینما و زندگی

فکر می کنم از همان روز که مابین دو کلاس وقت آزاد 5ساعته ای داشتم و با فریده به قصد تماشای فیلم راهی سینمایی در نزدیکی های دانشگاه شدیم ،این فکر به سرم افتاد.

از همان روز که تمایل چندانی برای دیدن فیلم (...) نداشتم و با این همه تنها به احترام انتخاب او،روی صندلی سینما نشستم.

از همان روز که نمی دانستم دقیقا به کدام بخش از آن فیلم باید بخندم و خنده ام یک خنده واقعی باشد.یا آنکه تا دوست عزیزم سعی میکرد در چهره ام دقیق شود و بداند که از فیلم راضی ام یانه به طور کاملا تصنعی بخندم.

فیلم در هر حال به اتمام رسید بدون آنکه دقیقا بتوانم تشخیص دهم  فیلم نامه در کجای داستان خود با سبک زندگی اسلامی-ایرانی پیوند می خورد!

بگذریم.

خلاصه آنکه از همان روز بود که تصمیم گرفتم لااقل اگر قرار بر تماشای چنین فیلم هایی بود،برای خود برنامه ای بریزم و وقتم را صحیح تر پر کنم.

البته از جرقه ایده اولیه تا اجرایی شدن آن به تماشای دو فیلم دیگر نیز رفتم و ضرورت اقدام برای شروع برنامه ی شخصی ام را بیشتر احساس کردم.

برنامه از این قرار بود که هربار پس از تماشای فیلم،در دفتری خلاصه ای از آنچه که دیده شد را به نگارش درآورم و نظرم را درباره آن فیلم بنویسم.همچنین سعی کنم تا علی رغم در نظر گرفتن ایرادات محتوایی فیلم از نگاه خودم،پیام مفیدی را از همان فیلم بیرون کشیده و برای خود یادداشت کنم.

صفحه ای را هم برای معرفی برخی عوامل فیلم و/یا نقل قول های رسانه ای پیرامون آن فیلم در نظر گرفتم.

فقط می ماند یک مسئله!و آن اینکه برایم اهمیت داشت که این دفتر چه طرح جلدی داشته باشد؟!

میان شخصیت های بزرگ رسانه ای گشتم و در طرح جلد دفاتر اسلامی ایرانی به دنبال پیدا کردن آن چهره ها مشغول شدم.

طرح جلد شهید آوینی بیشتر بر  دلم نشست و حالا باید سراغ نمایندگی های دفاتر ایام یا پرسام می گشتم.

آنجا بود که در دل گفتم چقدر بد!که تمام مغازه های لوازم التحریر نوشت افزارهای ایرانی را پوشش نمی دهند و در مغازه شان نمی یابم این طرح ها را.چقدر بد!که تعداد نمایندگی های اکثر نوشت افزارهای ایرانی معدود است.و از همه این ها بدتر!چقدر بد!که در حوالی منطقه ما تعداد این نمایندگی ها کمتر می شود.

به یکی از نمایندگی ها سر زدم.اتفاقا یک دفتر با طرح آوینی شهید هم باقی مانده بود فقط مسئله این جا بود که جلد آن کمی مخدوش گردیده بود.

به یک نفر سپردم تا در انقلاب به تعدادی دیگر از نمایندگی ها نیز سر بزند و بالاخره آن شخص هم وقتی به سومین نمایندگی رسید طرح جلد شهید آوینی را یافت.

طرح جلدی که من می خواستمش.



براده های یک ذهن:

حالا این دفتر هم به صندوق کوچک چوبی ام منتقل شد و هربار پس از تماشای یک فیلم،چند صفحه از آن پر می شود.

هدفمند کردن زندگی آنقدرها هم سخت نیست بلکه شیرین است.

هدفمند کردن زندگی مان را از همین موارد کوچک به ظاهر کم اهمیت آغاز کنیم.



۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

بگویید محافظ...نه بادیگارد

یک بلیط نیم بها دستت باشد از مدتی پیش!

روز ملی فناوری هسته ای باشد،

و بعد به پیشنهاد  ناگهانی خواهرت بروی و بنشینی پای "بادیگارد" ابراهیم حاتمی کیا.

از ابتدا تا انتهای فیلم را مجبور به تفکر باشی،به تمرکز...چرا که بادیگارد تو را ناخواسته وادار به آن می کند.

و بعد برسد به انتهای فیلم و تو مجبور باشی بی صدا اشک بریزی آن هم در حالی که صدای گریه ی اطرافیان تو را مشتعل تر می کند.

بادیگارد  نه فقط در همان دو ساعت پخش فیلم که تا مدت ها بعد تو را به یاد صحنه هایی از فیلم می اندازد  که مجددا مستلزم تفکر است.

و شاید بارها به ناچار به نقش قبر بغض های فروخفته در قبرستان گلو بیافتی.

بادیگارد را نمی توان تعریف کرد.

که پر از حرف است.

که نیاز مند تفکر در بخش عظیمی از دیالوگ های آن.

پس تنها بنشین به تماشای آن و بعد برای دیگر بار به تفاوت فیلم های ابراهیم حاتمی کیا اما با یک مضمون واحد بپرداز.

آن سوی روزنه:

به نقل از رهروان ولایت:حیدر ذبیحی(پرویز پرستویی) بر حسب وظیفه و عقیده، از شخصیت هایی که نبودشان پایه نظام را سست می کند محافظت می کند. او خود را "محافظ" می داند نه "بادیگارد". از نظر او فرق بین محافظ و بادیگارد در این است که محافظ به خاطر آرمان و طبق عقیده اش کار می کند؛ اما بادیگارد عقیده و آرمان خاصی ندارد.

۳ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۶
یاس گل
جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ

تنهایی لیلا

برخی چیزها آفریده شده اند تا تمام قواعد جهان را بر هم زنند،تمام منطق جهان را...

آفریده شده اند تا نشان دهند گاهی چطور ناممکن های زندگی ممکن می شوند.

اسمش را بگذار معجزه،

اما برای تفسیر آن در لغت نامه ها جستجویش مکن.

معجزه تنها روایت تبدیل عصای موسی به مار و تبدیل آتش به گلستان ابراهیم نیست!

معجزه گاهی تمامی این ها را هم در بردارد اما به نوعی دیگر.

معجزه گاهی با تحول احساسات درونی یک انسان،با نوسانات ضربان قلب او آغاز می شود.

معجزه گاهی یعنی همین عشق...همین عشقی که دگرگون می کند ادمی را.

معجزه یعنی حکمتی خداوندی که دختری را  که سالیان سال در جایی به دور از دین و فرهنگ حاکم بر زادگاه اصلی اش؛ایران،بزرگ شده است،یعنی در آمریکا و دقیقا با همان سبک زندگی آمریکایی،به دنبال ارث مادری خود به روستایی از توابع تهران می کشاند...به بوجان!

ناگاه می کشاند او را شبی به یک امامزاده!

و برای او شبانگاهی را رقم می زند که از فردای آن،خبری از انسان قبلی نیست،از لیلای قبلی.

لیلا،مردی را در آن امامزاده می بیند که برای همیشه تعریف او از "مرد" را با آنچه که بارها دیده بود و شنیده بود متفاوت می کند.

لیلایی که تا دیروز "لی لی" خطاب میشد،آرامشی را که سال ها در طلوع و غروب آفتاب،تحصیل و ... جستجو می کرد در "محمد"ی پیدا می کند که متولی امامزاده است.پدر و مادر خود را در کودکی و طی یک زلزله از دست داده است و با حمایت های شریفه خانوم و آقا سیف الدین،بزرگ شده است و به گمان خودش به سبب عارضه قلبی که به آن دچار است شاید بیش از یک سال عمر نکند!

لیلا،عاشق می شود.دلباخته پسری که از نگاه اطرافیان،زمین تا آسمان فاصله دارد با او...در اعتقادات،ظواهر،سبک زندگی و ...

شیفته ی "محمد"ی که حتی از هم صحبتی بیش از چند کلام با او فرار می کند به سبب همان اعتقادات خود.

لیلا می ایستد در برابر همه،در برابر خود دیروزی اش و در نهایت می شود لیلای محمد!به همسری او در می آید.

فاصله می گیرد، لحظه لحظه از لیلای آن شب،لیلای ماه پیش،لیلای سال قبل...

سختی های زندگی او مدام بیشتر می شوند.برای بر هم زندگی اش،گذشته اش را می کاوند و رازهایی را رو می کنند بی که بدانند محمد با لیلای امروز خود ازدواج کرده است،لیلای امروز خود را می خواهد:

«می دونم شما دلت پاکه،می دونم درونت صافه،می دونم صادقی،فقط من ازت یه خواهش دارم ...جان محمد  بمون همیشه.همینجوری خوب بمون»

روح لیلا آرام آرام بزرگ می شود.

به معرفت می رسد به باور به یقین.

زمان می گذرد با خوشی های درون و ناخوشی های بیرون زندگی.

اما...

دیری نمی گذرد که همان ها که قصد بر هم زدن زندگی او را داشتند برای چندمین بار پیدایشان می شود.با مطالبه ی حقی که ندارند،با راه انداختن شایعه ی خیانت در امانت...و لیلای پا به ماه را روانه ی زندان می کنند و محمد قصه را روانه ی دیار ابدی.

و لیلا،محمدی دیگر را به دنیا می آورد.

بیش از پیش،سخت تر از گذشته به مقابله بر می خیزد با جماعتی که از همان ابتدا مفهوم معجزه را نفهمیدند.

و "تنهایی لیلا" آغاز می شود.

تنهایی لیلایی که ماجرای زندگی اش تنها در یک فیلمنامه نمود پیدا نمی کند،

که جهان پر است از لیلاهایی که با معجزه ی عشق خدایی می شوند...لیلایی...



تنهایی لیلا

تهیه کننده:محمدرضا شفیعی

کارگزدان:محمدحسین لطیفی

نویسنده:حامد عنقا

بازیگران:بهروز شعیبی،مینا ساداتی،اکبر زنجان پور،رضا رویگری،سام قریبیان،حسن پورشیرازی،اندیشه فولادوند،آفرین عبیسی،نسرین مقانلو،بهادر زمانی،برزو ارجمند و ...


۸ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به یاد روزهای فرشتگی ام...

پیش می آید

گاهی انتظار رخداد برخی امور خاص را نداریم.یا به عبارتی دیگر انتظار رخدادی نزدیک اما به شکلی متفاوت را نداریم.

نامش را میگذاری امیرعلی...

شمارش معکوس تا شکست سکوت،تا فریادهای میلاد یک نوزاد آغاز میشود.اما...

بعد از مدتی امیرعلی میشود:سمیه،سمانه،نرگس!

آگاهی تو دچار تغییری ناگهانی میشود که نه در تعداد،بلکه در جنسیت حتی...!

میان دو حس متضاد گرفتار میشوی.

وزنه ی سمت راست ترازو سنگین میشود از نزول رحمت و برکت الهی به خانه ات و از سویی دیگر هجوم حجم های ناامیدکننده ای از مشکلات اقتصادی،غربت،کم سن و سالی و ... وزنه سمت چپ ترازو را در حالتی نامتعادل قرار میدهد.گاه بالا میبرد وزنه را به نفع خود و گاه پایین میکشدش به ضرر خود...

حالا دیگر،باقی ماجرا بستگی دارد به خودت،ایمانت،میزان دل سپردنت به خدا و ...

لیلای قصه که باشی اشک میریزی و در کشاکش میان دو حس خوشحالی و گرفتاری،حس سومی را ترجیح میده که آن امید باشد و بس.حس مادری را میان 3فرزند تقسیم میکنی...میان 3فرشته

احمد ماجرا که باشی با وجود تلاطم های درونی اولیه ی دلت،لیلای خود را آرام میکنی.شانه به شانه همسرت پیش میروی.بی هیچ گله فراتر از طاقتت عرق میریزی. به پیشنهاد یک کارگردان بازیگر میشوی،سر از جلد نشریات در می آوری حتی.نگاه های سنگین طلاب و هم صنف های خودت را زیر پا له میکنی و با لحنی آمیخته از غیرت و افتخار میگویی: "مرد باید نوکر زن و بچه اش باشه!"

صاحب خانه و دختر صاحب خانه که باشی علی رغم گرفتاری های خودت بال کمک میشوی برای زوج جوان.برای خانواده ی مستاجری که تا دیروز قرار بود 3 نفر باشند و حالا 3+2...

ماجراهای این خانه عجیب میشود اما غریب نه اگر جوٌ ایمان حاکم بر قصه را لمس کنی...بفهمی... و درک کنی

فرشته ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی برایت رقم میزنند

گاه می خندانند تو را و گاه شاهد اشک های تو میشوند

و در انتها

طولی نمیکشد که صبر

چراغ امید خانه ات را روشن میکند،وقتی "فرشته ها با هم می آیند"!

 

براده های یک ذهن:

برداشتی کوتاه و آزاد از "فرشته ها با هم می آیند"

خدایا!دلم بارون میخواد...همین روزا...میشه لطفا؟!

عید مبارک

روز دختر هم...

آن سوی روزنه:

تیتراژ پایانی سریال انقلاب زیبا-محمدرضا علیمردانی

ترانه:محمدرضا علیمردانی و امیر توسلی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۹
یاس گل