پروانه ها
خب خوبِ من!
ما که چشم هامان نمی دید از همان ابتدا بال و پَرَت!
اساساً چشم ها در ابتدای امر خیلی چیزها را نمی بینند.
اصلا مگر هرآن که گفت خورشید،آسمان،پرنده،زمین،آدم ها و چه و چه و چه را می بیند،بی هیچ تردید بیناست؟؟نه...هیچ هم اینطور نیست.
من اینطور فکر میکنم.فکر میکنم همین ندیدن بود،همین تظاهرِ به دیدن بود،همین ها بود که نرم نرم و آهسته وار لطافتت را گفت : « که عینیت!
که در وجودت نمایان شو!
که بس است دیگر این خویشتن داری...این ها که چشم هاشان با چون تویی ناآشناست،بگذار تا ببینند وجود نحیف محصور شده در باطن نجیبت را...بس است تمام ندیدن ها!...»
و از آن روز به بعد،هر آن ضربه که بر لطافتت فرود آمد،مبدل شد به زخمی ماندگار...به زخمی که فریاد زد: «این منم!
منی که از شما تفاوتم آشکارتر است.هویداست...»
و بعد...
بعد از آن، دیگر هیچ اتفاق تازه ای برای رخ دادن نبود.
فقط،
چشم ها شرمنده شد،
و به ناگه دید نهایت پروانگی ات را...
براده های یک ذهن:
برای آنان که نام نهادَندِشان کودکان پروانه ای ... برای مبتلایان به ای_بی