کوتوله ی زرد
-تیرگی به سرتاسر گیتی نفوذ کرده است!
-مقابله با او مگر کار ساده ای ست؟
...
ستاره ها،طی شب های طولانی،از نبردی خیالی علیه تاریکی حرف می زدند.از جنگی که هرگز برای آن،اقدامی نکرده بودند و فقط،صحبت از آن در میان بود.هرچه بیشتر درباره ی تاریکی حرف می زدند،هیبت آن نیز در چشمشان بزرگتر میشد و امکان شکست دادنش،سخت تر.
ستاره ای در جمع بود که او را کوتوله ی زرد خطاب می کردند.کوتوله ی زرد اگرچه از کودکی بارها درباره ی قدرت و عظمت بی کران تاریکی شنیده بود اما همیشه در خیال،به نور و پیروزی فکر کرده بود.
وقتی ستارگان،به تکرار،از عدم توانایی خود برای مبارزه با تاریکی حرف می زدند،کوتوله ی زرد،جدای از همه،به دوردست ها نگاه می کرد و کسی نمی دانست انتهای نگاه او به کجا می رسد.
کوتوله ی زرد،شبی تصمیمی گرفت.او با تکیه بر فروغِ امیدِ تابیده بر قلبش به سوی تاریکی قدم برداشت.
او دور می شد و ستاره ها به تمسخر می گفتند:
-در خود چه دیده است؟اینجا ستاره های بزرگ تر و درخشان تر از او حضور دارند.
-همین شب هاست که تاریکی او را در خود ببلعد.کارش تمام است.
شب ها از پی هم می گذشت و هرچه او جلوتر می رفت،از نگاه باقی ستارگان کوچک تر می شد.او به سوی آرزوی دوردست و به ظاهر ناممکن خود قدم برمی داشت تا اینکه بالاخره جایی از ادامه ی مسیر ایستاد.
چه اتفاقی افتاده بود؟آیا او دچار شب شده بود؟شکست خورده بود یا ترسیده بود؟
برای ستاره های دیگر که خیلی خیلی دور از او بودند دلیل توقف مشخص نبود.او به مکانی رسیده بود که فهمیده بود بهترین جای جهان برای مبارزه با تاریکی است.او در مرکز یک منظومه ایستاده بود.منظومه ای که به واسطه ی نور و گرمای او به جنبش درآمده بود و جاذبه اش تمام سیاره های اطراف را به گردش می انداخت.
او روشنایی را نه به سرتاسر گیتی اما لااقل به جهان گرداگرد خود بخشیده بود.
آن شب،از میان میلیاردها میلیارد ستاره ی موجود در آسمان،فقط یک ستاره بر یلدای بلند زمینیان طلوع کرد و به درخشنده ترین ستاره ی آسمانِ آن ها؛یعنی خورشید تبدیل شد.
باقی،برای زمینیان،همان ستاره های کوچکِ آسمان باقی ماندند.
همان نقاط کم نور و دوری که شب،بر آن ها،غلبه کرده بود.
+ شما به صدای کوتوله ی زرد:خورشید گوش می دهید.