چ مثل چمران
دست در رویاهایم می برم،
زیر و رو میکنم این خواب های آشفته را،
نمی یابمت!
این عادت هر روزه ی من است،
که خود را،
جایی میان خواب ها جا بگذارم.
شبانگاهان،
آن قدر در رویای این و آن سرک بکشم،
تا بالاخره،
در روشنای ذهن کسی،
بازیابم تو را.
هیس!
این صدای مناجات تو است،
که از دالان خواب های کسی به گوش می رسد؟! :
"... همیشه در خلوت شب های تار با او راز و نیاز می کنم.همیشه دلم از شور عشقش می سوزد،می تپد و می لرزد.اما،اما هیچگاه رو در رو و بی پرده در مقابل او ننشسته ام.شرم دارم که در مقابلش بنشینم و در دلم و جانم چیز دیگری جز او وجود داشته باشد ..."
من دلباخته ی همین بی قید و بند زندگی کردن های توام.
شیفته ی "من مرد زندگی نیستم"های تو!
هر روز اندک اندک از من کم میشود.
و من،
به این آب رفتن های وجود،ادامه خواهم داد.
اگر روزی تمام شدم،
ذره ذره مرا،
در خواب ها جستجو کن...
براده های یک ذهن:
چریک باشی و این قدر عاشق!