آلزایمر
احمد به سمت خانه اشکان می رود.چند ثانیه ای پشت در منزل این پا و آن پا میکند.زنگ خانه را می فشارد.
ـ ســـــــلام آقا احمد.از این ورا؟
ـ سلام اشکان.بیا پایین.
اشکان از راه پله به سمت در می رود و در را باز میکند.دستش را به طرف احمد برده و با هم دست می دهند.
ـ بَـــــــــــــــه آقا احمد.چی شد یادی از ما کردی بی معرفت؟
ـ شرمندم نکن.می دونی که.درگیر بابام.خوبی؟
ـ قربانت.بیا بریم تو.
ـ نه نه.زیاد مزاحمت نمیشم.یه کار کوچیکی داشتم باهات.حقیقتش اومدم ببینم میتونی تا فردا صبح یه جوری چند شاخه گل از مغازه بابات برام بیاری؟!
ـ دیوانه!خب چرا این همه راه رو اومدی تا اینجا؟یه بارکی میرفتی مغازه بابا دیگه.
ـ نه ... آخه ... راستش میدونی که!هزینه اجاره خونه و قرص های بابا و دانشگاه و ... یه کم دستم تنگه اشکان.روم نشد برم مغازه و با پدرت چونه بزنم سر قیمت ...
ـ آهـــــــــــــــا.مثلا اومدی پیش من که باهات با تخفیف ویژه حساب کنم و این حرفا.میگم تو الکی نمیای سراغ ما!
ـ نه اشکان.تو رو خدا اینطوری نگو...
ـ خیله خب بابا.حالا چه گلی میخوای؟اصلا وایسا ببینم.واسه چی این وقت شب گل خریدنت گرفته؟ها؟
ـ چندتا شاخه گل میخک و داوودی میخوام. واسه بابا!
ـ واسه بابا؟از کی تا حالا واسه بابات گل میخری؟بابات گل میخواد چی کار؟
ـ فردا روز ورود امامه!
اشکان حیرت زده به احمد نگاه میکند و دستش را روی پیشانی او میگذارد.
ـ !!!!!!!! ،نه!تبم نداری.ببینم احمد حالت خوبه واقعا؟چی داری میگی؟الان سال 93ست ها.تو کدوم تاریخ سیر میکنی؟
ـ مسخره بازی در نیار اشکان.گفتم برا بابا میخوام گل ها رو.بابا این روزا خیلی بی تابی میکنه.عجیبه که خیلی چیزها رو یادش رفته اما این جور چیزا حتی ذره ای از ذهنش پاک نمیشه.فک میکنه هنوز سال پنجاه و هفته...
ـ آخ آخ آخ.پس حال پدرت خراب تر از اون چیزیه که فکر میکردم.ای بابا.
ـ آره.دکتر میگف آلزایمر همینه.فرد معمولا خاطرات بلند مدتش رو به یاد داره اما خاطرات کوتاه مدت،یا کلا به خاطرش نمیاد یا اگر هم بیاد به طور ناقص.حکایت بابا هم همینه دیگه
ـ یعنی الان واقعا فکر میکنه فردا قراره امام وارد تهران شه؟
ـ آره.هی میگه اون کت شلوار خوبه رو واسم بیار بپوشم.باید بریم فرودگاه.چند دقیقه پیش هم پاشو تو یه کفش کرد که وقتی برمیگردی خونه باید 20 تا شاخه گل میخک و داوودی بخری تا فردا با دست خودم بین مردم پخش کنم و چند تا شاخه ش رو هم بدم به خود امام!
ـ ای بابا.احمد،اون وقت تو بابات رو با همچین حالی تنها گذاشتی خونه؟یهو پا نشه بره فرودگاه؟
ـ نه بابا.صاحب خونه یه یه ساعتی پیشش هست تا برگردم.اشکان تو رو خدا یه کاریش بکن.میتونی گل جور کنی واسم؟
ـ قول نمیدم.بعدش هم اینکه ...خب هزینه داره.
ـ اشکــــــــان!
ـ ها؟خب بابای منو میشناسی که.اون وقت فکر میکنه واسه خودم برمی دارم و هزار جور فکر و خیال میکنه.
ـ خیله خب.چقدی میشه؟
ـ 20000 تومن.
ـ بدون تخفیف؟خب اینو که از هر گل فروشی میتونستم بخرم!دمت گرم بابا...
ـ بدون تخفیف.نمیخوای نخواه.
احمد دستش را داخل جیب می برد.مقداری پول بیرون آورده و شمارش میکند. 25000 تومان!
ـ بگیر اشکان.پس من منتظرم.زیاد طولش ندی ها.
ـ واسه خودت 5تومن موند؟
ـ بله.به لطف شما...من میرم خونه.یادت نره ها.سفید و صورتی باشه فقط.فعلا.
اشکان پول هایی را که از احمد گرفته است دوباره می شمارد و به احمد که در حال دور شدن از اوست خیره میشود.
ناگهان فریاد میزند:
ـ احـــــمـــــــــد! احمد وایسا یه لحظه.
ـ چیه؟
اشکان به سمت احمد می دود.
ـ احمد میگم یادته یه سال پیش ازت همین مقدار پول قرض کردم؟بگیرش.حالا دیگه بی حساب شدیم.گل ها رو هم تا یه ساعت دیگه میارم دم خونه تون.
ـ من به تو قرض داده بودم؟؟والا تا جایی که من یادمه همیشه این من بودم که بدهکارت بودم.
ـ چرا بابا.حتما یادت نیست الان.گیر نده...
احمد حیرت زده قدم های سریع اشکان را که از او دور میشود دنبال میکند.
اشکان به سمت ماشین می رود.سوار آن شده و از شیشه پنجره سرش را بیرون می آورد و با لبخند فریاد میزند:
ـ حالا درسته شما بی معرفتی اما ... 20 تا شاخه گل میخک و داوودی...اون هم فقط به عشق خودت و بابات و امام...تا یه ساعت دیگه .... فـــعـــلا .....