تسلیم نخواهم شد
با کلی سلام و صلوات تلفن را بر می دارم و چهار رقم اول را شماره گیری می نمایم.
پشیمان می شوم.تلفن را قطع می کنم.دوباره دعا می خوانم.این یکی از قلم افتاده بود.همان دعای معروف "رب اشرح لی صدری،و یسر لی امری..." .
این بار با اعتماد بیشتری شماره می گیرم که...یک هو یک نفر از آن سوی خط می گوید:
-مشترک گرامی!برقراری ارتباط با شماره مورد نظر مقدور نمی باشد!
انگار یک نفر ناگهان خوابانده باشد در گوشم!گوشی را می گذارم سر جایش.
دوباره بر می دارم.شماره ی دیگری را که در دفترم دارم پیدا می کنم و می گیرم.این شماره هم واگذار شده است!
لحظاتی طول می کشد تا به حال خودم برگردم.
تمام ترسم از همین بود.که اسباب کشی خیلی زودتر از این ها تمام شده باشد و از آن جا رفته باشند.
چقدر خوب که در آن دقایق هیچکس در خانه نبود که صدای مرا بشنود وقتی که می گفتم:خدایا!دیگه دستم به جایی بند نیست!
نمی دانم چرا؟!اما...ناگهان تصمیم می گیرم که تسلیم نشوم.که راه جدیدی پیدا کنم.حتما راهی پیدا می شود.و خب این جور رفتارهای کنترلی در من بعید است.یعنی تغییر جدیدی در من رخ داده است که ننشستم بعد این اتفاق ناامیدکننده گریه کنم و غصه بخورم؟عجیب است.واقعا عجیب است.اما بسیار قشنگ است و دل پذیر!
مادر که می رسد و می گویم چه اتفاقی افتاده می گوید:خب چطور می خواهی شماره جدیدیشان را پیدا کنی؟
می گویم.هنوز نمی دانم.یعنی یک راه هایی هست.فقط نمی دانم سراغ کدامشان روم...به زودی خواهم فهمید.