اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.
رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.
برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان...» و دستم روی لغو دنبال کردن می رود.
فکر می کنم به اینکه واقعا چند نفر دیگر را دارم بیهوده دنبال می کنم؟
استوری های جدید بچه ها را باز می کنم.بیشتر ترجیح می دهم حرف های تازه بخوانم.عکس های تازه ببینم.نه آنکه فیلم ها و خبرهای بیات همان هفته ی پیش را دوباره مرور کنم.اما انگار جز چند نفر معدودی،سایرین مایلند به تکرار.
دلم می خواهد بروم توی صفحه ی فلانی که دلم برای صفحه اش تنگ شده بود.بروم و با اینکه چندان نمی شناسمش بنشینم پای عکس هایش که هیچ وقت ربطی به سیاست نداشتند.که هیچ وقت در هیچ جریانی هم صدای با مردم نه زبان به اعتراض گشود و نه حمایت.که همیشه دنیای متفاوت خودش را داشت و من هم در همین یک هفته به دنیای متفاوت او فکر می کردم.
دلم می خواهد این کار را بکنم اما با خودم می گویم:«او هم در زندگی واقعی تو جایی ندارد.زندگی واقعی تو دقیقا همین یک هفته ی پیش بود.تنها همان آدم های محدود،آدم های زندگی تو بودند.نه هیچ یک از این اینستاگرامی ها.»
این درد مشترک همه ی ما است.منصفانه بخواهیم بگوییم حالا نه همه،اما درد مشترک بیشتر ما که هست.فکر می کنیم همین که صفحه ی x یا y را دنبال می کنیم و او هم صفحه ی ما را،معنایش این است که ما با هم مرتبطیم و در ارتباط!
همه اش حرف مفت است.خیلی از آن هایی که آنجایند حتی نام ما را هم به درستی نمی دانند.یک روز اگر در خیابان ببینیمشان و بگوییم:«هی!چقدر از دیدنت خوشحالم.من فلانی هستم» باید فکر کنند تا یادشان بیاید دقیقا که بودیم و پست هایمان درباره ی چه بود.
از فکر کردن به این موضوع دلم می گیرد.دلم می خواهد اصلا یک مدت نروم سراغ اینستا.خودم،خودم را بکشم بیرون از همه ی این دلبستگی ها.به جای این ها بروم بنشینم کنار لئو،شکلات داغم را بنوشم و او برایم شعرهایش را بخواند.
بیش از این او را معطل نمی کنم.
باید بروم...