فرولو کیست؟مردی که از همان سنین جوانی،جز کسب دانش،هدف دیگری برای به دنیا آمدن خود نمی بیند. او به شکل سیری ناپذیری در پی علم است. در واقع می توان گفت که او مجنون علم است. زندگی او چنان در کتاب ها محصور شده است که حتی از ازدواج نیز صرف نظر می کند.علی الخصوص زمانی که با از دست دادن پدر و مادر، حمایت از برادر کوچکتر به او محول می شود و او در قبال پرورشِ در خور برادرش؛ژان نیز احساس مسئولیت می کند.
فرولو در فصل های آغازین کتاب "گوژپشت نتردام" یک مرد کاملا منحصر به فرد است. او همان کسی است که سرپرستی کازیمودوی گوژپشتِ زشت رو را بر عهده می گیرد آن هم در زمانه ای که به امثال کازیمودو به چشم بچه ی شیطان نگاه می کنند و هیچکس مایل به نظر انداختن بر چهره ی آن ها هم نیست،چه رسد به قبول نگهداری از آن ها.
فرولو در سی و پنج سالگی بر فراز دانش و معرفت ایستاده است. درست است که هیچ کس در شهر از او و از آن چهره ی خشکِ همیشه سر به زیر انداخته اش خوشش نمی آید اما کسانی که در جستجوی علم اند به سراغش می روند و شاگردی اش را می کنند.
او از زنان همواره دوری می کند. حتی درخواست ملاقات دختران درباری را هم نمی پذیرد. اما بالاخره روزی می رسد که در او بذر احساس تازه ای نسبت به یک دختر پانزده شانزده ساله ی کولی یعنی اسمرالدا جوانه می زند.احساسی که البته او را بیش از آن که خوشحال کند،تحت فشار می گذارد و هرچه زمان جلوتر می رود ریشه های علاقه به اسمرالدا نیز در او عمیق تر می شود و او را تا مرز جنون پیش می برد. جنون تازه ای که جنون پیشین او یعنی شیفتگی اش به علم را به نابودی می کشاند.
هر اتفاقی می تواند او را به یاد اسمرالدا بیاندازد. تمرکز او رفته رفته از دست می رود و زیر فشارِ جدال درونی اش با عشق اسمرالدا چهره اش بیش از پیش به مردگان شبیه می شود.
او اسمرالدا را می خواهد. و چون او را می خواهد هیچ کس دیگری نباید به دختر نزدیک شود. تمام داستان حول همین محور می چرخد،تلاش های فرولو برای دور کردن دیگران از اسمرالدا و نزدیک شدن خودش به او.
اما بد ماجرا اینجاست که اسمرالدا کوچکترین علاقه ای به راهب بدخو ندارد بلکه از او انزجار دارد.
فرولو گاه آن چنان در برابر اسمرالدا حقیر می شود و به التماس می افتد که خواننده از صمیم قلب بر او احساس ترحم می کند و گاه آنچنان وحشیانه با اسمرالدا رفتار می کند که بدجنس و شیطان صفت به نظر می آید.
علاقه مندی رئیس شماسان به دخترک کولی یکی از آن عاشقانه های تلخ است که فردی چون او را از اوج به زیر می کشاند. او به واقع سقوط می کند،در درون خودش.او درست شبیه به انتهای داستان،از فراز به فرود می آید و نابود می شود.
فرولو یکی از آن جنون زده هایی است که معتقد اند معشوق اگر برای من نیست برای هیچ کس دیگری هم نباید باشد. و اگر برای من نیست پس چه بهتر که معشوق زنده نباشد... .
روزی که از رسانه ها ،تصاویر و فیلم های آتش سوزی خائیز منتشر شد،مثل خیلی های دیگر دچار اندوه سختی شدم. تصاویر اجساد حیوانات و پرندگان،گریز گرازها از آتش و سوختن درختانی که پای فرار نداشتند،غم انگیز بود.
خواستم برای خائیز چیزی بنویسم اما نشد.
خبر کشته شدن رومینا به دست پدرش و ماجرای کشته شدن جرج فلوید به دست نیروهای پلیس آمریکا هم از دیگر خبرهای بد برای مردم ایران و دنیا بود.
حالا یک عده می گویند که برای ما، زاگرس و رومینا مهم ترند نه جرج فلوید و اهمیت زندگی سیاهان.
و عده ای دیگر معتقدند اعتراضات گسترده ی مردم آمریکا مهم ترین خبر روز دنیاست و بیشتر از هر خبر دیگری جای بحث دارد.
راستش برای من سوال است که اگر به جهان بدون مرز باور داریم و به شعرِ بنی آدم اعضای یک پیکرند/یکدیگرند معتقدیم، پس دیگر این حرف ها چه معنی دارد؟
اینکه جز خودمان هیچ دغدغه ی دیگری نداشته باشیم،یا به عکس به همه جای دنیا جز کشور خودمان بها دهیم،هر دو نشان دهنده ی نوعی ضعف در دیدگاه ما است.ما به درستی نمی بینیم!در هر دو حالت انگار که یکی از دو چشم خود را به روی مسائل بسته ایم.
یک بار دیگر باید شیوع ویروس کرونا و درس های آن را به خاطر بیاوریم و مرور کنیم تا مطمئن شویم همه چیز این جهان روی زندگی ما تاثیرگذار است.
خائیز مهم است.رومینا مهم است.جرج فلوید مهم است.هیچ چیز در این دنیا بی اهمیت نیست.
اما در مورد آتش سوزی جنگل ها صحبتی دارم.
آیا انتشار چند پست و استوری،به جز نشان دادن اندوهمان،فایده و سود دیگری برای زاگرس دارد؟آیا با صرف انتشار این احساس که البته ارزشمند است،آتش جنگل هایمان خاموش خواهد شد؟
من فکر می کنم از دست ما کارهای بزرگتر دیگری برمی آید.
کافی ست به این فکر کنیم که از این پس با انجام چه کارهایی می توانیم در جلوگیری از وارد شدن آسیب بیشتر به درختان،موثر باشیم.
شاید وقتش رسیده جدی تر به استفاده از ساک ها و دستمال های پارچه ای اقدام کنیم.به کاشتن نهال.پاکسازی زمین و فضاهای سبز و جنگل ها.
البته دوست داشتم و دارم که پس از اطمینان کامل از خاموش شدن آتش جنگل هایمان، اتفاق دیگری بیافتد و آن اینکه: گروهی از اهالی همان مناطق دچار حریق ،بانی راه افتادن پویشی برای کاشت نهال های جدید شوند و مثل بسیاری از کارهای خیر که نقش مشارکت های مردمی در آن موثر است،با اعلام شماره حسابی از مردم بخواهند تا هرکس که مایل است هزینه ی خرید و کاشت یک یا چند نهال را واریز کند و در این امر خیر یعنی احیای جنگل ها سهیم باشد.
این فقط یک آرزوست که ای کاش محقق شود.
پیش از این نیز آدمِ چندان گردشی یا به اصطلاح دَدَری ای نبوده ام.از آن هایی نبوده ام که مدام اهل بیرون رفتن و دور هم جمع شدن های فامیلی یا دوستانه بوده باشند.
بخش اعظمی از بیرون گردی هایم در کنار خانواده بوده است.
از آن هایی هستم که اگر بر فرض مثال این هفته با فلان دوستم بیرون بروم تا یک مدت ترجیح می دهم با دوست دیگری بیرون نروم.به همین خاطر اگر به شکلی اتفاقی،ناگهان چند دوست طی دو سه هفته با من قرار بگذارند حس میکنم آرامشم را از دست داده ام.گاهی واقعا نمی توانم این مسئله را برایشان توضیح دهم و مجبورم بهانه بیاورم تا میان دیدارهایمان به مدد بهانه ها فاصله بیافتد.
این ها را شرح می دهم که بگویم این خانه ماندن اجباری به خاطر شرایط امروز دنیا برای من آنطورها هم سخت نبوده است اما متاسفانه بی تاثیر هم نبوده است!
مسئله ی من دلتنگی وافر برای قرارهای دوستانه و میهمانی ها یا ابتلا به افسردگی نیست بلکه طی یکی دو ماه گذشته بیشتر از قبل دچار بی انگیزگی شده ام.دستم به انجام کارها نمی رود یا اگر شروع کنم به پایان نمی رسانم.
تا ظهر امروز نمی فهمیدم چرا به اینجا رسیده ام.من آرزوهایم را همچنان دوست داشتم اما بر سر انگیزه ام چه آمده بود؟
ظهری داشتم تمام علت های موجود را زیر و رو می کردم.تمام دلایلی را که پیش از این نیز به آن ها فکر کرده بودم اما برایم قانع کننده نبود.که بالاخره جرقه ای در ذهنم زده شد و دریافتم همه ی ما انسان ها به لطف حضور در جمع زنده ایم. به لطف زندگی در جامعه است که به فردای بهتر فکر می کنیم.انسان ها در تنهایی شان دیگر با کسی قیاس نمی شوند.وقتی دیدارها از میان برداشته می شوند دیگر خودت را مجبور به برطرف کردن آن دسته از ضعف ها نمی بینی که تا دیروز هنگام حضور در جمع از بابتشان خجالت می کشیدی.اصلا زندگی جمعی خودش یک نیروی محرک و حیات بخش است.تو را وادار به حرکت می کند.تو را ترغیب به پیشرفت می کند.تو را به سوی موفقیت های بیشتر و کسب مهارت های هل می دهد تا در اجتماع،حرف بیشتری برای گفتن و فرصت بیشتری برای نمایش دادن داشته باشی.
اما وقتی در انزوا به سر می بری دیگر خودت را ملزم به انجام بسیاری از کارها نمی بینی.از دید خودت همین که هستی کافی ست و برای رسیدن به اهدافت هم کلی زمان در اختیار داری.
جدایی از جمع زمان را از نگاه تو کندتر می کند و به همین خاطر است که فکر میکنی حالا حالاها وقت برای انجام بسیاری از کارها داری. در حالی که با زندگی در جمع،گذر زمان را به وضوح حس می کنی و حتی از این همه سرعت و عدم توقف زمان به ستوه می آیی.آن جاست که می فهمی آن قدرها هم وقت برای رسیدن به اهدافت نداری و باید بدوی.
با فکر کردن به این موضوع بود که علت بی انگیزگی خودم را پیدا کردم و با خود گفتم:به یاد بیاور که این روزها هرچقدر هم که به درازا بکشد بالاخره جایی تمام خواهد شد.بالاخره با پیدا شدن درمان و واکسنی برای کرونا مردم به زندگی گذشته ی خود باز می گردند و دوباره قیاس کردن ها و رقابت ها آغاز می شود.اگر در طی این مدت به بهانه ی دوری از جمع دست روی دست بگذاری و از پویایی بیافتی،با تمام شدن این دوران هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداری و آنجاست که حس می کنی به شکل غیرقابل جبرانی زمان از دست داده ای.
دوستان من!
همه ی ما این روزها به سان کرم های ابریشمی هستیم که در پیله هایمان مانده ایم.پیله ها روزی پاره می شوند و آن روز همه منتظرند تا ببینند کدام کرم ابریشم،به پروانه ای زیباتر تبدیل شده است.
دلت می خواهد که تو هم یکی از آن پروانه های زیبا باشی؟
دیشب،"با من مشورت کن" اینجا بود.آمده بود تا کمی با یکدیگر حرف بزنیم و به راه حل های تازه تری برسیم.
نیازی نبود که برای او توضیح دهم چقدر از زندگی در تهران کلافه ام.او در جریان همه چیز هست و همین هم کار مرا راحت تر می کند.چون گاهی حتی از تکرار گلایه هایم هم خسته ام.
"با من مشورت کن" هنوز لباس از تن درنیاورده،همانطور سرپا گفت: می دانی که هنوز زمان رفتن تو از تهران فرا نرسیده.تو رویاهای قشنگی داری.جهان تو زیباست من همه ی این ها را می دانم یاسمن.اما واقعیت را بپذیر.تو برای کندن از تهران و سکونت در شهری کوچک آماده نیستی.
از درگاه اتاق به داخل آمد و کت چهارخانه اش را از تن درآورد و روی یک صندلی نشست.
- : یاسمن هرگز به برخی نکات مثبت زندگی ات در تهران فکر کرده ای؟
- :بله.
اما او گمان می کرد آن قدرها هم خوب فکر نکرده ام و جنبه های مثبتش را به درستی ندیده ام. و اینطور شد که صحبتش را با یادآوری نکات مثبت زندگی در تهران،ادامه داد:
فرض کن که تو متولد یکی از همان روستاهای خوش آب و هوای ایران بودی.هر سال که بزرگتر میشدی رویای سفر به شهر هم برایت پررنگ تر میشد.کدام روستایی ست که دلش نخواهد روزی برای یک سفر کوتاه هم که شده به شهر برود؟تصور کن روستایی که در آن زندگی می کردی دبیرستان نداشت. شاید مجبور میشدی از ادامه دادن تحصیل صرف نظر کنی. فکر کن دبیرستان هم می رفتی. حال برای ورود به دانشگاه با شرایط دشواری رو به رو بودی. شاید خانواده ات ترجیح می دادند تو در روستا بمانی و کارهای دیگری را تجربه کنی تا آنکه در دانشگاه قبول شوی و راهی شهر شوی. احتمالا با زندگی در روستا باید زودتر از این ها ازدواج می کردی و کارهای خانه به اندازه ی کافی مشغولت می کرد. روزی می رسید که دلت می خواست مثل شهری ها یک کتابفروشی شیک و بزرگ در نزدیکی خانه ات باشد و قدم زدن در میان قفسه های کتاب را تجربه کنی. یا دلت می خواست یک کتابخانه ی درست و حسابی در روستایتان باشد با کتاب هایی بسیار زیاد. ممکن بود دلت بخواهد مثل بچه شهری ها در یک آموزشگاه زبان ثبت نام کنی.تو دلت برای خیلی چیزها لک می زد و شاید آن روز آرزو می کردی روزی در شهر زندگی کنی.
تازه این ها چیزهای کوچکی ست که برایت مثال زدم.
آن روز که از شدت درد آپاندیس به خود می پیچیدی را یادت هست؟خیلی راحت به درمانگاه نزدیک خانه تان رفتید و بعد هم به بیمارستانی که چندان دور نبود و عملت انجام شد.حالا اگر در یک روستا بودی چقدر زمان می برد تا به بیمارستان شهر برسی؟
تو حتما در مطب دکترها مسافرینی را دیده ای که از راه دور فقط برای ویزیت شدن به اینجا می آیند و فکر کن به اینکه شخص بیمار باید دوری راه را هم تحمل کند و البته اقامت یکی دو روزه در یکی از مسافرخانه های تهران را.
هرگز به این ها فکر کرده بودی؟
"با من مشورت کن" همیشه خوب حرف می زد. حرف های خوبی هم می زد. او همیشه جنبه های مثبت یک موضوع را از زاویه ای که من مایل به تماشایش نبودم می دید و حضور او در این روزهای زندگی ام غنیمت ست.
گفتم:درست می گویی.همه ی حرف هایت درست است.
سپس دوباره از صندلی بلند شد و کتش را پوشید و گفت: از آینده چیز زیادی نمی دانیم.همه چیز در حد حدس و گمان است و آرزو.اما تا روزی که قرار است در این شهر بزرگ زندگی کنی قدردان زندگی ات در اینجا باش. از امکاناتی که در اختیار توست و آرزوی خیلی هاست استفاده کن. با این کار به خداوند نشان بده که سپاسگزارش هستی.آن وقت روزی می رسد که حس کنی می توانی راهی جایی دیگر شوی.آن روز حتی می توانی برای مردمان آن شهر جدید هم انسان مفیدتری باشی.
او به سمت در راهی شد و کفش هایش را پوشید.
قبل از آنکه از پله ها پایین رود گفتم: خیلی ممنونم که هستی و هر زمان که به حرف زدن با تو نیازمند باشم خودت را می رسانی.
کلاهش را به نشانه ی احترام از سر برداشت و لبخندی زد و گفت: من همیشه در قبال تو مسئولم.
و رفت.
هیچ کس به درستی نمی داند،این روزها،زیرِ زمین های تهران چه خبر است. با هر زلزله بخشی از انرژی های زیرزمینی تخلیه می شود اما به قول دکتر زارع کسی نمی داند دقیقا چقدر انرژی آن پایین جمع شده که حالا بگوییم آیا کاملا تخلیه شده یا هنوز بخش دیگری از آن باقی ست.
من چند سال است که به زلزله ی تهران فکر می کنم. و طبیعی ست که این روزها بیشتر از قبل به آن فکر کنم.
مثلا فکر میکنم نکند همین روزها در آستانه ی یک زلزله بزرگیم؟ شبیه به یک فیلم سینمایی زندگی عادی مردم را توی ذهنم تصور میکنم. آنقدر عادی که حتی ویروس کووید نوزده هم ، نتوانست همه ی آنان را مجبور به رعایت موارد بهداشتی کند.مردم به چیزی که عملا درگیر آن بودند جز در روزهای نخست توجه زیادی نکردند چه رسد به زلزله ای که هنوز اتفاق نیفتاده.
به این فکر میکنم که پس از زلزله چه خواهد شد؟ آیا تهران به یک ویرانه تبدیل می شود؟ آیا عده ی زیادی در چادرها اسکان می یابند؟ آن ها که در شهرهای دیگر زندگی می کنند و دوستی،آشنایی در اینجا دارند،از بی خبری عزیزانشان خواهند مرد؟
به این ها فکر میکنم اما ته دلم می گویم شاید خدا آن بلا را از سر ما دور کند و اتفاقی را که بارها،زلزله شناسان ایرانی و خارجی، از آن صحبت کرده اند و به استناد فعالیت ها و رفتارهای گذشته ی گسل های این ناحیه،پیش بینی اش کرده اند از ما دور کند. البته باید بنده های بسیار مخلصی میانمان باشند تا خدا به خاطر آن ها چنین لطف بزرگی را در حقمان کند.
نمی دانم دقیقا پیش از خواب بود که به این موضوع فکر می کردم یا صبح شده بود و پس از بیدار شدن از خواب بود!
یک آن تصور کردم زمان به اندازه ی 4 سال جلو رفته است و من در سی و یک سالگی ام هستم.دقیقا با همین شرایط امروز اما در سی و یک سالگی.
در صورتم کم کم نشانه های ورود به دهه ی جدید زندگی ام دیده میشد.هنوز هم آشپزی بلد نبودم.هنوز هم رانندگی بلد نبودم.همچنان به کار ثابت یا لااقل دارای درآمد متوسطی مشغول نبودم و اندک درآمدی از نوشتن های گاه به گاهم داشتم.همچنان دلم می خواست ارشد بخوانم اما برای قبولی تلاش زیادی نمی کردم.همه چیز درست شبیه به امروز بود.فقط سنم بالاتر رفته بود.
فکر کردم در صورت قرار گرفتن در چنین موقعیتی چگونه خواهم بود؟ و پاسخ دادم: خیلی بد.
از تصور اینکه چهار سال دیگر هم در شرایط امروزم باشم،ترسیدم. از درجا زدن ترسیدم.
شاید اگر 4 سال پیش هم در 23 سالگی به این موضوع فکر می کردم،حالا اینجای کار نبودم.قطعا از تصور یک بیست و هفت سالگیِ شبیه به امروز،حس خوبی نداشتم.
شاهین کلانتری می گوید ما بیش از اینکه وقتمان را پای استعدادها و توانایی مان بگذاریم،آن را خرج تلفن همراه و فضای مجازی می کنیم.
فکر کردم که چقدر آدم باید بیکار باشد،چقدر باید حقیر شده باشد که صبح تا شبش را در فضای مجازی تلف کند.مثلا یک نفر وقتش را اینطور تلف کند که به شکل نامحدودی در گروه های تلگرامی و واتس اپی با دوستانش صحبت کند.دیگری بدون هدف خاصی و صرف سرگرمی،هر روز پای تماشای استوری ها و پست های اینستاگرامی بنشیند و نفهمد چطور روزش شب شد.آن دیگری هزار استوری بگذارد تا بلکه به یکی از استوری هایش،فلانی واکنش نشان دهد.یک نفر دیگر رفتار کسی را که روی آن کراش دارد چک کند و ببیند که طرف پای کدام پست ها نظر گذاشته و چه صفحه ی تازه ای را دنبال کرده است و ... .
چقدر آدم باید از مهم ترین اهداف زندگی اش دور شده باشد.چقدر باید در برابر این فضا،دچار از خود بیگانگی شده باشد و سوال مهم اینکه:اصلا دنیا چه نیازی به این آدم ها دارد؟بود و نبودشان برای خود و دیگران چه فرقی می کند؟
من به این ها فکر کردم و دلم خواست چهار سال دیگر در شرایط بسیار بهتری باشم.
و حس کردم دیگر به اندازه ی روزهای نوجوانی ام،آنقدرها هم زمان در اختیارم نیست...
گاهی دلت میخواهد چیزی را نزد خودت نگه داری؛ چیزی که از نگاه سایر آدمها نهتنها ارزش نگهداری ندارد، بلکه دردسر هم دارد. اما تو پیش خودت فکر میکنی ارزش بعضی چیزها، لزوماً نه در همان زمان که بعدها آشکار میشود.
احتمالاً «فِرن» هم آنروز همین فکر را می کرد. روزی که پدرش بهقصد کشتن خوک ضعیفِ مزرعه از خانه خارج شد و فرن بهدنبال پدرش دوید تا او را از این کار منصرف کند. پدر او ابداً مرد بدی نبود، فقط اعتقاد داشت آن بچهخوک از سایر بچهخوکهای تازه متولدشده کمبُنیهتر است و مُردنش، هم برای خودش و هم برای آنها، بهتر از زندهبودنش است.
اما فرنِ هشتساله، سرپرستی «ویلبور»، بچهخوک داستان را بهعهده گرفت و با رسیدگیهای پیوسته و بیوقفهی خود ثابت کرد که حتی یک بچهخوک ضعیف هم میتواند پس از پنجماه مراقبت در وضعیتی مطلوب و طبیعی قرار بگیرد.
زمان فروختن ویلبور که از راه رسید، فرن او را به «عموهومر» فروخت و همچنان با سرزدن به مزرعهی آنها میتوانست به تماشای ویلبور بنشیند.
زندگی تازهی ویلبور نیز از همین زمان آغاز میشود؛ یک زندگی تکرارنشدنی برای یک خوک که به لطف دوستی با عنکبوت طویله حاصل میشود. عنکبوتی که عنوان کتاب نیز به نام اوست و نشان از اهمیت نقش او در داستان دارد.
کتاب «شارلوتعنکبوته» (با عنوان اصلی Charlotte’s Web) به نویسندگی «ای. بی. وایت» در سال 1952 میلادی منتشر شد و تحسین منتقدان و خوانندگان را برانگیخت. سپس از روی این داستان، کارتون و بازی رایانهای هم ساخته شد. در آغاز سال 2020 میلادی نیز نام این کتاب در فهرست 10کتاب پرمخاطب کتابخانهی عمومی نیویورک قرار گرفت.
شارلوتعنکبوته از نثر و ترجمهای ساده و روان برخوردار است و بیش از هرچیز به مفهوم دوستی و تأثیر حضور یک دوست خوب در زندگی میپردازد.
خواندن این کتاب در هرسنی پیشنهاد میشود چون انسانها نه فقط در کودکی بلکه همواره و در سراسر زندگی خود به چنین دوستیهای عمیق و تأثیرگذاری نیازمندند.
شارلوتعنکبوته
نویسنده: ای. بی. وایت
مترجم: ایمان مختار
ناشر: نشر آواژ (77208591)
قیمت: 29هزار تومان
پنجشنبه اول خرداد 1399،دوچرخه ی شماره 992