قلعه متحرک هاول و نیلوفرهای آبی
چند روز پیش که سراغ جراح سوم رفته بودیم، وقتی بیمار در انتظار رسیدن نوبتش نشسته بود، پیاده تا مرکز خرید مارکیز قدم زدم. از کتابفروشیاش یک چوق الف یا نشانگذار جدید گرفتم با طرح نقاشی گلهای نیلوفرآبیِ کلود مونه. بعد هم به کافه لمیزِ آنجا رفتم و یک شکلات گرم سفارش دادم و برگشتم سمت مطب.
امروز سونوگرافیستی که آخرین جراح، ما را نزد آن فرستاده بود خبرهای خوبی داد. (مثل جراح دوم) و به بیمار -که شاید بهتر باشد دیگر نگوییم بیمار- گفت چیز مشکوکی نمیبینم و احتمالا سونوگرافی قبلیات جالب نبوده است. اما این را هم گفت که اتفاقات چند هفته اخیر برایت درس و تجربهای شود تا هر شش ماه یکبار سلامتیات را بررسی کنی. با این حساب میماند یک امآرآی که آن هم به آن طرف سال افتاده است. از اینکه این دم نوروزی دلمان گرم شده است به خبرهای امیدوارکننده خدا را بارها و بارها شاکریم. با این تفاوت که حالا بیش از پیش میتوانیم حال آنهایی که عزیزانشان بیمارند و مدام از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان میروند درک کنیم و بیشتر از گذشته دعاگویشان باشیم.
دیروز در اینستاگرام چند ثانیه از انیمه قلعه متحرک هاول را دیدم و مشتاق شدم تا نسخه کاملش را ببینم. دیدمش و حس کردم بعد مدتها چیزی دیدهام که دوستش دارم. از دنیای جادویی و خیالانگیزش گرفته تا موسیقی فوقالعاده زیبا و شنیدنیاش. امروز هم رفتم سراغ انیمه نجوای درون به این امید که شاید همان حسی را که از قلعه متحرک هاول گرفته بودم در خودم تکرار کنم اما مثل آن نبود و با آن برابری نمیکرد.
با تحصیلات تکمیلی دانشگاه هم تماس گرفتم تا بدانم کارهای فارغالتحصیلیام تا کجا پیش رفته است. اول گفتند باید با دانشکده تماس بگیری چون پرونده هنوز به دست ما نرسیده است اما دانشکده گفت پرونده را چهارشنبه هفته پیش تحویل تحصیلات تکملیلی داده است. اینطور شد که فهمیدم باید آنطرف سال پیگیر باقی مراحل شوم.
حالا نیلوفر آبی کلود مونه لای کتاب معانیام است. پدر و خواهرم با آش و حلیم و نانهای افطاری به خانه برگشتنهاند و بعد از آن باید با خواهر بار سفر ببندیم.
دلم میخواهد به زودی نوشتن اولین مقاله مستخرج از پایاننامه را آغاز کنم.
برای سال جدید برنامهها دارم.
الحمدلله 🌷🌱