دید و بازدیدها
شاید نوروز امسال یکی از متفاوتترین نوروزهای زندگیام در چند سال اخیر باشد که تصمیم گرفتم پس از سالها در خانه نشستن و به عیددیدنی اقوام نرفتن، اوضاع را تغییر دهم و در دید و بازدیدهای فامیلی همراه شوم.
بله. پریروز بود که به خانه عموی دیگر مادرم رفتیم. در خانه عموی مادرم هم باز خبر از پخت آش دوغ برای افطار بود. آنها هم یک قابلمه آش دوغ برایمان کنار گذاشتند تا با خود به خانه ببریم. از آنجا هم به خانه پسرعموی مادرم که دو طبقه پایینتر از خانه عمو مینشست، رفتیم.
مهمانی که تمام شد تصمیم گرفتم به یکی از شعبههای وستای که حوالی همان منطقه بود سر بزنم. آنجا روسریها را نگاه میکردم و چشمم از تماشای این همه طرح و رنگ غیر تکراری به نشاط میآمد. از همانجا برای سردبیر مجلهمان یک روسری کوچک به همراه جاکارتیِ همطرح آن خریدم.
به خانه برگشتیم و دیگر آن روز خبری از مهمانی نبود تا فردا. فردا شد و خاله تصمیم گرفت مادربزرگ را به خانهمان بیاورد. مادربزرگ من چند سال بود که نمیتوانست به خانهمان بیاید. پادردش آنقدر پیشرفت کرده بود که دیگر بالا آمدن از این همه پله برایش مقدور نبود. اوضاع پاهایش تغییری نکرده بود اما خاله تصمیم گرفته بود به کمک یکی از ما آرام آرام او را از پلهها بالا بیاورد. مادربزرگ آمد و به همه چیزهایی که در این چند سال در خانهمان تغییر کرده بود و او ندیده بود، نگاه کرد. اگرچه بیشتر ساکت بود اما حضورش برایم بسیار لذتبخش، خواستنی و خوشایند بود. عصر که شد تصمیم گرفتیم با خواهرم به تماشای فیلم تمساحخونی برویم. سانسی را انتخاب کردیم که به افطار بخورد. مادربزرگ و خاله هم به همانجا آمدند و ساعات دیگری را کنار یکدیگر بودیم.
امروز هم تصمیم گرفتم به اداره پست بروم و هدیه سردبیرمان را برایش ارسال کنم. بیآرتی و اداره پست تقریبا خلوت بود. از آنجا هم به کتابخانه رفتم تا کتابهای قبلیام را تحویل دهم و کتابهای جدید امانت بگیرم.
در بیست و پنج دقیقهای که داخل کتابخانه دنبال کتاب میگشتم مدام بوی سیگار پسرهایی که جلوی در کتابخانه ایستاده بودند توی بینیام بود و اذیتم میکرد.
یک پسر هم کمی آنطرفتر داشت به دختری یک شاخه گل هدیه میداد.