من هنوز همانم، همان که بودم.
از پلهبرقی ایستگاه مترو هفتتیر بالا میروم و به آدمها نگاه میکنم. چقدر آدم با قیافهها و پوششهای مختلف اینجاست. دخترها و پسرهایی با موهای رنگی، با آژینکاری ابرو و بینی. آدمهای ندار، آدمهای اتوکشیده و شیکپوش. مترو انگار برای خودش شهری است با آدمهایی دیگر. یا شاید هم این خودِ خودِ تهران است. تهرانی که گاه میشناسمش و گاه در آن شبیه مسافری هستم که برای نخستین بار میبیندش.
در راه برگشت از نمایشگاه زنی که کنارم نشسته به آویز کولهپشتیام نگاه میکند و میگوید: چه قشنگ است. نماد چیست؟ میگویم نقاب یا همان برقع زنان جنوبی.
وقتی نزدیک خانه میشویم، میبینم مادرم تا وسطهای کوچه آمده و منتظرمان است. عادت ندارد 9 شب به خانه برگردیم. به گمانم هیچوقت هم به این موضوع عادت نخواهد کرد و شاید برای همین است که من هم دیگر از گشت و گذارهای شبانه واهمه دارم. یاد روزهای کارشناسیام میافتم که وقتی کلاسهایمان تا 7 ادامه داشت و پس از پشت سر گذاشتن یک ترافیک طولانی حوالی 8 و نیم به خانه میرسیدم، میدیدم پدر سر کوچه ایستاده است.
میدانم که هیچوقت نمیتوانم مثل بسیاری از دوستانم از ایران مهاجرت کنم. هیچوقت توانایی این را نخواهم داشت که تک و تنها زندگی مستقلی داشته باشم. همیشه باید یک نفر باشد. کسی که مادر باشد، پدر باشد، خواهر باشد. این هم یکی دیگر از ترسهای زندگیام است.
این روزها دلم میخواهد تلفن همراهم را روی حالت هواپیما بگذارم. دلم میخواهد در دسترس نباشم. هنوز همانم که بودم. فراری از تماسهای تلفنی به ویژه گفتگوهای طولانی. پریروزها سردبیر زنگ زده بود و گفته بود خاموش بودی. گفتم خیلی حال روحیام برای گفتگو مساعد نیست. همینجا در شبکههای اجتماعی در دسترسم. گفته بود اگر خواستی میتوانی زنگ بزنی و تلفنی در مورد حالت صحبت کنی و من رویم نمیشد بگویم برخلاف شما من حالم با تماس تلفنی خوب نمیشود. حتی گاهی بدتر هم میشود. یک بار هم رویم نشد به دوستی بگویم لطفا ویسهای 40 دقیقهای برایم نفرست. من درونگراتر از چیزی هستم که همه فکر میکنند. من همزمان که از تنهایی میترسم انرژی ارتباطات گسترده و متعدد را هم ندارم.
میخواستم امروز هم تلفنم را روی حالت هواپیما بگذارم اما بیخیالش شدم و فقط روی حالت سکوت بردمش.
امسال چه سال پر هدفی دارم. چقدر کار برای انجام دادن هست. و چه اندازه به نظم نیازمندم.