اگر سالمندی همین باشد
- الان به پلیس خبر میدم. خفه شو. به پلیس میگم بیاد.
با شنیدن صدایش از خواب بیدار میشوم. دیشب هم خوب نخوابیدم. خوابم نمیبرد. دیدم حوالی یک بیدار شده بود و توی پذیرایی راه میرفت. بلند شدم بروم ببینم چه میکند. وانمود کردم بیدار شدهام تا به سرویس بهداشتی بروم. نگاهش کردم و گفتم: چرا نخوابیدین؟ گفت: صدای سیس میاومد. اومدم ببینم چیه. میشنوی؟ گفتم: صدا نمیاد. بیایین بریم بخوابیم. گفت: میبینی چه گرفتاری شدم؟
ساعت نزدیک ده بود که دیدم دمِ در یکی از اتاقها ایستاده و دارد با کسی صحبت میکند. هی خواهرم را صدا کردم که بیاید و ببیند اما توجهی نکرد. داشت آشپزخانه را تمیز میکرد.
دمِ در اتاق رفتم. داشت همان حرفها را میزد: خانم محترم بیا از اینجا برو وگرنه به پلیس میگم بیاد. من آبرو دارم. گفتم: هیچکس اینجا نیست. گفت: اینجان. شما هم حرفهای من رو باور نمیکنین؟ گفتم: آخه کجان؟ کدوم اتاقن که ما نمیبینیم؟ عصبانی شد. قسم خورد که دو نفر اینجایند. ماههاست که اینجایند. میگفت پسر جادوگر است. بعد شروع کرد به بحث کردن با آنها. من و خواهرم نمیدانستیم چه باید بکنیم. خواهرم دستش را گرفت و گفت بیا بریم حموم. قرار بود حموم کنی. بیا. گفت: اینا اینجان. اگر بریم حموم یاسمن باید بشینه جلوی اون اتاق و کشیک بده.
صندلی را برداشتم و گذاشتم جلوی در.
آمد و یواشکی گفت: از اینجا بلند نمیشی! مراقب باش.
گفتم: باشه. نشستم اینجا.
خواهرم نگاهم کرد و آرام گفت: باید دوباره بره دکتر داروی جدید بدن.
واقعا این چیزها با دارو حل میشود؟
چه سالمندی ترسناکی است که به جز بیماریهای جسمی، توهمی را با تمام وجودت واقعی بینگاری و چنان باورش داشته باشی که بخواهی با قسم و آیه به دیگران بقبولانی که مریض نیستی و چیزهایی میشنوی که واقعی هستند و وجود دارند.
اگر سالمندی همین است که من میبینم، دلم نمیخواهد عمر درازی داشته باشم. دلم نمیخواهد به پیری برسم.
خدا بهشون سلامتی و عمر با عزت بده و به شما نیز همچنین.