آخر قصه
صبح آن روز با حاجخانوم در آستان امامزادگان حمیده خاتون(س) و سید جعفر(ع) قرار داشتم. تا رسیدن حاجخانوم سری به مزار شهید سعید حاج سید احمدی زدم و بعد از آن کنار قبور شهدای گمنام رفتم تا دعایی کنم.
حاجخانوم رسید و با یکدیگر پای صحبت نشستیم. نماز ظهر و عصرمان را همانجا خواندیم. بعد از نماز به عاشقانههای شیرین او درباره سفرش به حج گوش سپردم و در آخر از او خداحافظی کردم و با یادگاریهای او (یک کتاب و یک جاجواهری) به خانه برگشتم.
نمیدانم ساعت چند بود که اینستاگرام را باز کردم و شروع کردم به تماشای استوریها. کسی نوشته بود: «برای رئیس جمهور و تیم همراهش آرزوی سلامتی داریم.» از آنجا که واکنش من در مواجهه با بیشتر خبرهایی که در این شبکهها میخوانم انکارآمیز است، از کنارش رد شدم. یک ساعت بعد پدرم گفت در گروهشان خبری خوانده درباره بالگرد رئیس جمهور. تا اینجا هنوز هم گمان میکردم شایعهای دست به دست میچرخد. تا اینکه تلویزیون را روشن کردیم و مطمئنم شدیم خبر کاملا درست است. با این همه باز هم تصور من درباره ماجرا یک تصور سینماییطور بود: عدهای با بالگردشان در جنگلی میافتند و زخمی و مجروح در هوایی مهآلود منتظر رسیدن نیروهای امدادی باقی میمانند. پس یعنی زندهاند.
تا قبل از اینکه بخوابیم همچنان تلویزیون روشن بود و به این فکر میکردم آیا فردا، روز میلاد امام رضا جان خبرهای خوبی از راه میرسد؟
صبح شد. زودتر از همیشه پای خبرها نشستیم، تقریبا خوابآلود. حالا دیگر تصاویر بالگرد از دور نشان داده میشد و به نظر میرسید جز دم آن باقی قسمتها آسیب دیده باشد. در آن دقایق دیگر میدانستیم احتمال زنده بودن سرنشینان کم است و شاید فقط منتظر تایید خبر بودیم. که بالاخره خبر شهادت هم تایید شد.
اینستاگرام -مثل همیشه- بستری شد برای تقابل گفتمانها. جایی برای رویاروییِ عزاداران و شادکامان.
میخواستم به دوست مشهدیام زینب پیامی بفرستم و کمی با او درددل کنم. هنوز اصل ماجرا برایم غافلگیرکننده بود و دلم میخواست این ناباوری را با کسی که شرایط مشابهی دارد در میان بگذارم. اما منصرف شدم.
عصر همان روز دچار مسمویت غذایی شدم و پس از گذشت چند ساعت، وقتی دیگر چیزی در بدنم باقی نمانده بود تا آن را پس بزنم راهی درمانگاه شدیم و سرم اول را زدم. وقتی برگشتیم ایتا را باز کردم و دیدم زینب خودش پیام فرستاده و پرسیده: تو باورت میشود؟ و برایش نوشتم که برای من هم هنوز همهچیز خیلی عجیب و ناگهانی بوده است.
فردای آن روز بدن درد و تب بر من چیرگی یافت و دوباره راهی درمانگاه شدیم و سرم دوم را هم زدم.
امروز حالم کمی بهتر از دو روز گذشته بود و به تصاویر زندهای که از مراسم پخش میشد نگاه میکردم و یاد مراسم حاج قاسم میافتادم.
از دو روز پیش تاکنون همچنان دارم به آخر قصه فکر میکنم. به اینکه مرگ هریک از ما چگونه خواهد بود؟ آخر قصه ما چگونه نوشته شده است؟ آیا ممکن است ما نیز چنین توفیقی داشته باشیم که آخر کار، حین انجام وظیفه یا اصلا حین انجام دادن کاری که با جان و دل عاشق آن هستیم از دنیا برویم؟
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
ما هم حالا که حاج قاسم رو دیدیم، شهید رئیسی رو دیدیم، پس همین نشان ها رو باید سفت بچسبیم که انشاءالله ما هم عاقبت بخیر بشیم..