یک جمعه ناب دوستداشتنی
امروز یک جمعه معمولی نبود.
پس از مدتها دوباره با بچههای دوچرخه دیدار کردم و بهانه این دیدار، ازدواج وجیهه و محمدحسین با یکدیگر بود. وقتی همه گرم صحبت بودیم، من به وجیهه نگاه میکردم. وجیههای که زمانی در همین فضای وبلاگی شناخته بودمش، دختری که یادداشتش را در دوچرخه خوانده بودم و از جایی به بعد تصمیم گرفته بودیم در عصر پیامرسانهای اجتماعی برای یکدیگر نامه بنویسیم.
حالا وجیههای برابر من نشسته بود که دیگر نوجوان نبود. بزرگ شده بود. دانشجوی ترم آخر کارشناسی بود. و تماشای او و محمدحسین کنار یکدیگر زیبا بود.
وقتی به خانه برگشتم دیدم رضا صادقی برشی از یک قطعه قدیمی را بازخوانی کرده است: دروغ گفت. خیلی کوتاه و دلی. آن قطعه را قبلا نشنیده بودم. رفتم شنیدمش. این قطعه هم مرا به گذشته پیوند میداد. گذشتهای که با آن خاطرهای نداشتم.
بعد سری به سایت شاهین کلانتری زدم. چند پست را خواندم و مثل همیشه چیزهای تازه آموختم. در زمان حضورم احساس میکردم حتی این سایت هم متعلق به امروز و این لحظه نیست. انگار مال دیروز است. مال دیروز و دیروزها.
همه چیز یک جور عجیبی خوب، ساده و دلنشین بود. دیدار با همدورهایهای دوچرخهای، گوش سپردن به قطعهای قدیمی، خواندن چند پست در سایت کلانتری.
انگار زمان در من جابهجا شده بود، یا شاید هم من در زمان...
آقا من از ذوقم اسکرین شات گرفتم برای وجیهه فرستادم. به نظرم خیییلی جذابه که یکی دربارهی آدم یادداشت بنویسه تو فضای عمومی به اشتراک بذاره :))