در شرف رسیدن به یک آرزو
آن روز وقتی به خانه برگشتم خواهرم گفت که شاگرد خصوصیاش وقتی جعبه آرزوهای من را در کتابخانه دیده گفته به یاسمن بگو یک از این جعبهها هم برای من درست کند. میدانستم شاگردش رنگ صورتی و بنفش را دوست دارد. نشستم و یک جعبه آرزوها برای او ساختم. برایش یک کتاب هم خریده بودم: کتاب امینترین دوست از کلر ژوبرت. و البته یک زیرلیوانی با تصویر دختر بچهای که روی تختش دراز کشیده و کتاب میخواند. البته خواهرم گفت همه اینها را با هم به او نده. آنوقت متوقع میشود. بگذار پایان هر جلسه که درسش را خوب خوانده بود هدیه دهیم.
پریروز که جعبهاش را دریافت کرد گفت: پس من هم هروقت سفر رفتم برای شما و همه بچههای کلاسمان سوغاتی میآورم. و بعد پشتبند حرفش گفت: البته اگر گران نباشد. گرانی. بسامد این کلمه چقدر در کلاممان و زندگیمان بالا رفته است. من هم ماه پرخرجی داشتم. کم آوردم. این شد که کشیدن دندان عقلم دوباره افتاد برای زمانی دیگر. و شاید برای همین است که قبل از هرچیز، در کلام نامزدهای انتخاباتی دنبال راهکارهای اقتصادیشان میگردم. دنبال کسی که واقعا بتواند یا لااقل اندکی امیدوار باشم که بتواند با آوردن افراد کارامد و درست، این مسئله را بهبود ببخشد. من ترجیح میدهم در مناظرات نظارهگر و شنونده برنامههای نامزدها باشم و میزان تسلطشان بر موضوعات مختلف را بسنجم. نه به هم پریدنشان یا تحریکِ دیگری برای وارد شدن به بحثهای دیگر را. اما یکی از نکات مثبتی که در مناظره دیشب دیدم این بود که برخی نامزدها عیب نمیدانستند حرفها، اشارات و پیشنهادهای سنجیده و خوب نامزدهای دیگر را هم تایید کنند.
پریروزها به کتابخانه رفتم و کتاب مهمانسرای دو دنیا را امانت گرفتم. همان نمایشنامهای که فیلم مقیمان ناکجای شهاب حسینی بر اساس آن ساخته شد و من بسیار دوستش داشتم. کتاب را که خواندم دیدم آنچه دیدهام شباهت بسیاری به اصل نمایشنامه داشته و همین موضوع باعث میشد با خواندن هر صفحه بتوانم سکانسهای مختلف این فیلم را به یاد بیاورم.
و اما بالاخره با خواهرم به یکی از مراکز نگهداری از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست رفتیم. از خیلیوقت پیش آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم برای این کودکان کاری کنم و در کنار آنها باشم. اما همیشه منتظر روزی بودم که اول سطح درآمدم مکفی و پاسخگوی مخارج خودم و خانوادهام باشد بعد بتوانم بدون دغدغه مالی و اقتصادی برای این بچهها داوطلبانه وقت بگذارم. سطح درآمد من چندان ارتقاء نیافت. حتی از پس مخارج خودم هم به سختی برآمدم. اوضاع همان است که بود یا شاید فقط کمی بهتر از قبل. این شد که با خودم گفتم نمیتوانم تا ابد منتظر آن روز بمانم. با خواهرم رفتیم و فرمهایی را پر کردیم تا اگر به ما نیازی بود صدایمان کنند. سه جلد از مجله تمشک را هم که از قبل به نیت همین بچهها کنار گذاشته بودم برایشان بردم. گفتم که میتوانم با آنها فارسی کار کنم یا کارگاه ادبی بگذارم یا حتی به آنها بیاموزم چطور با مقوا جعبههای کادویی زیبا یا کارت تبریک بسازند. مسئول آنجا از این پیشنهادها استقبال کرد و گفت همین هفته تماس میگیرند تا روز و ساعت کلاسمان مشخص شود.
دوست دارم پس از اولین جلسه کارگاهمان بیایم و برایتان بگویم که چه کردیم و چگونه گذشت. بیایم و بگویم برآورده شدن این آرزو چه طعمی دارد.
این جعبه آروزها ایده خوبی بود 👌🏼👌🏼👌🏼