در امتداد همان جلسات
تلفن زنگ خورده بود و کسی پشت خط بود که مطمئن نبودم کیست. از وقتی شمارههای گوشیام پاک شده بود بهروزش نکرده بودم. فقط میدانستم هرکه هست از دوستانم است و میشناسمش. یک پیشنهاد کاری بود. یک کار کوتاه چندروزه. پذیرفتمش. نشستم پای کار و سعی کردم تا قبل از رفتنم به نشست ادبی تمامش کنم. این شد که میگرنم گرفت. با همان میگرن بلند شدم رفتم به موعد قرار و مثلا سعی کردم جایی بنشینم که نور خورشید توی چشمم نزند. اما دقیقا جایی نشستم که تا دقایق پایانی جلسه، نور توی چشمم بود و اذیتم میکرد. برای همین هم بعد از جلسه حالم بد بود و تا به خانه رسیدم قرصم را خوردم. اما جلسه خوب گذشت. از عشق گفتیم. عشق در ادبیات کلاسیک و ادبیات معاصر، حتی از تجربه عشق و دوستداشتن در زندگیمان.
این نشستها برایم چیزی در امتداد همان جلسات انجمن ادبی است. انجمنی که آنروزها دربارهاش مینوشتم. یک سال پیش کارش تمام شد و دیگر دورِ هم جمع نشدیم. حالا، از میان اعضای آنجا، فقط همان سرپرست گروه یعنی آقای دکتر میانمان حضور دارد که اینجا هم-همانند آنجا- برگزارکننده نشستها است.
اعضای این نشست جوانترند. اغلب دانشجوهای کارشناسی و کارشناسی ارشد از رشتههای مختلفند، برخلاف آن جمع که همه دانشجوی دکتری یا دانشآموخته مقطع دکتری یا استاد دانشگاه بودند. جوّ این جلسات برایم سادهتر و خودمانیتر است. شاید برای همین است که میتوانم راحتتر میانشان صحبت کنم. اما در جلسات انجمن ادبی اغلب شنونده بودم. چون دیگران بیشتر از من میدانستند و من باید از آنها میآموختم.
این نشستها فعلا ادامهدار خواهد بود و من هم هر زمان که فرصت کنم کنارشان حضور خواهم داشت و برایتان خواهم نوشت.