صبحهای دلپذیر جمعه
صبحهای جمعه را دوست دارم. صبحهای کوچهخیابانهای خلوت و پنجرههای خوابآلوده.
صبحهای جمعه، صدای آواز پرندگان در تردد بیامان ماشینها و بوقها گم نمیشود. شهر ساکت است. آدمها خوابند، وَ طبیعت بیدار.
روشنشدن تدریجیِ رنگ آسمان را از روی تخت نظاره میکنم و به این فکر میکنم که زندگی گاهی همینقدر دلپذیر است. آن هم درست وسط دردها. دردهای همیشگیِ مُسَکّنلازم.
به این فکر میکنم که بدنم بفهمینفهمی با این همه درد چندان هم بد تا نکرده. دیگر برایم چه کار میتوانست بکند. در این ۱۶ سال مگر فرصت داشت تا کمی جان بگیرد و قویتر شود؟
خب مردم هم که تقصیر ندارند. آنها وسط زندگیام نبودهاند و جای من در این کالبد زندگی نکردهاند که بدانند چطور ممکن است بدن آدم رو که نیاید هیچ، ضعیفتر هم بشود. درست است که گاهی از تلخی و بیپردگی حرفهایشان در خلوتم غصه میخورم یا حتی اشک میریزم. اما آنها تقصیری ندارند که. فقط نمیدانند. همین.
از طبیب وقت خواهم گرفت. به او میگویم دوباره با تجویزهایش یاریام کند تا جانی، قوتی به این بدن بدهم. هرچند که میدانم این کالبد نحیف و ظریف، همیشه برای روح پرشور و ناآرامِ من کوچک خواهد بود.
بگذریم.
داشتم برایتان میگفتم.
من این صبحهای دلپذیر جمعه را خیلی دوست دارم.
سلام. سلام.سلام
نمیدونم چرا میگن جمعه ها سنگین اند ناگذرا؟ ، آدینه همیشه زیباست:).