در گرماگرم روزهای مطلوب تابستان
این بار با مادرم به نشست کتابخوانی رفتم. مادرم دوست داشت گاهی در این نشستها شرکت کند، اما نگران بود که شاید سن و سالش با سن و سال شرکت کنندگان جور در نیاید. به او گفتم این حرفها را رها کند و اگر دوست دارد با من بیاید.
در گرمترین روز سال راه افتادیم. بعد از اینکه گشت کوتاهی در مجتمع تجاری زدیم، وارد نشست شدیم. به خاطر گرمی هوا و البته موقعیت مکانی نشستمان، جلسه خلوتتر بود. (و راستش من به خاطر روحیاتم، خلوتی را به شلوغی ترجیح میدهم.)
دو نفر از حاضران ساعت ۶ رفتند. ما گفتگو را آغاز کردیم، گزیدهای از کتاب را خواندیم، از داستانِ درونه گیری شده یا نقلِ داستان در داستان و کارکردِ تفسیری آن سخن گفتیم و مثل هر بار موضوع و دغدغهای که در کتاب مطرح شده بود، در زندگی خود جستجو کردیم و از آن مثالهایی زدیم.
یکی از حاضران انگشتر زیبایی دست کرده بود. همان ابتدای جلسه این را به او گفتم. وقتی میخواستیم از یکدیگر خداحافظی کنیم، او هم گفت دلش میخواهد یادداشتهایی را که در مجلات مینویسم بخواند و نشانی صفحهام را خواست.
این بار چون سردرد نداشتم، نور خورشیدِ رو به افول که از پنجره به درون کافه می تابید کمتر اذیتم کرد. موقع برگشت اسنپ هم ارزان بود و خیابانها خلوت. برخلاف بار قبل.
دیروز روز خوبی برای من بود.
جلسه بعد کنار یکدیگر شعر خواهیم خواند.
تهرانه نشستهاتون؟