عطر عود و شعر پساساختارگرا
در کوچهی پشتی، برگهای خشکیدهای که خزاننیامده بر زمین افتاده بودند، با وزش ملایم باد میلغزیدند و گوشم از شنیدن صدایشان مسرور میشد.
آماده رفتن شده بودم و منتظر اسنپ بودم. راننده رسید و خودرو اگرچه تمیز بود اما فضای گرم بزرگراه میطلبید تا راننده کولر را روشن کند و نکرد.
تقریبا حوالی ساعت 6 به نشست رسیدم. همه دور میز نشسته بودند و مشغول شعرخوانی بودند. اشعاری از کتاب خطاب به پروانه رضا براهنی میخواندند.
روی یک صندلی قرمز نشستم و به بچهها نگاه کردم. این جلسه به جز یک نفر باقی را نمیشناختم. البته عکس یکی دونفرشان را قبلا دیده بودم اما از نزدیک ندیده بودمشان. عطر عودی که روی میز کناری میسوخت فضا را پر کرده بود و ما درباره شعر پساساختارگرا و ویژگیهای آن حرف میزدیم.
چقدر این غروب زیبا بود. یعنی زمانی که دبیر نشست میخواست ساعتی برای برگزاری جلسات هفتگی انتخاب کند میدانست غروب اینجا اینهمه دلچسب است؟
در آخر مثل همیشه یک عکس یادگاری انداختیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. نمیدانم یکی دو جلسه آینده باز هم کنارشان باشم یا نه. حتی نمیدانم این نشستها تا چه زمان ادامه خواهد داشت. یک روز این جلسات هم تمام میشود و هربار که از کنار کافه بگذرم یاد شنبههای شاعرانه آن خواهم افتاد.
این حس و حال کافه ای که توش نشست میری رو خیلی دوست دارم تجربه کنم
چقدر قشنگه اینجور جمعا
( من همونیم که تلگرام بهت ادرس دادم :))