نیروهای سفیدی، سیاهی وَ حشرات غولپیکر
توی شهر مردم سه دسته بودند: آنها که تاریک و سیاه بودند و با موجوداتی از این دست در یک گروه جای میگرفتند. آنها که سفید بودند و در خود نوری داشتند. و آنها که مشخص نبود در کدام یک از این دستهها جا دارند. من از موجودات سیاه میترسیدم.
همراه عدهای وارد یک مرکز تحقیقاتی شدیم. در آن مرکز، دانشمندان حشرات غولپیکری را آزمایش میکردند که به ظاهر همه در خواب بودند. با آن مرکز احساس غریبگی میکردم. انگار دانشمندانِ آنجا از ما نبودند. از اینکه آن حشرات نورم را ببینند و از خواب بیدار شوند و بر ما هجوم بیاورند میترسیدم.
انگار میخواستم دوباره از پایاننامه دفاع کنم. داشتم همراه عدهای وارد سالن دفاع میشدم و در راه میدیدم که نیروهای تاریکی در حال صفآراییاند. بیم شروع یک جنگ را داشتم. اما با خودم میگفتم من با نورم به مبارزه میپردازم و شاید توانستم برخی از آنها را هم از تاریکی رهایی ببخشم.
وارد سالن دفاع شدم. داوران یکییکی وارد میشدند...از خواب بیدار شدم.
خیره ان شاء الله :)