این چهرههای خسته و زیبا
از نشستی که در خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار شده بود برمیگشتم. آنجا به همراه جمعی از دانشجویان زبان و ادبیات فارسی با رئیس کمیسیون بانوان شهرداری تهران دیدار داشتیم.
ایستگاه متروی تئاترشهر را برای نخستین بار میدیدم. البته قبلا هم از اینجا گذشته بودم اما انقدر تند و سریع که چیز زیادی در خاطرم نمانده بود. یک ایستگاه بعد پیاده شدم تا خط را عوض کنم.
ولیعصر شلوغ بود، خیلی شلوغ. دقیقه به دقیقه، نفر به جمعیت ما اضافه میشد بیآنکه مترویی برسد. هوا گرم بود و چهرهها خسته.
به هر کس که نگاه میکردم احساس میکردم در این چهره چیزی هست که میتوان عاشقش شد و دوستش داشت. به این فکر میکردم که راستیراستی این مردم زیبایند. زنانی که من میدیدم، از خستگی رنگ از رخشان پریده یا آرایششان کمرنگ شده بود. و با این همه باز هم زیبا بودند.
از خودم میپرسیدم: آیا آنها کسی را دارند که عاشقانه دوستشان داشته باشد و مثلاً بگوید من عاشق اصالت چهره تو هستم، من عاشق این موها و ابروهای نامرتبت هنگام خستگیام. من عاشق این برآمدگی روی بینیات هستم که تو را به شخصیتهای درون نقاشیهای کلاسیک شبیه کرده است. عاشق کک و مک صورتت و ... . دلم میخواست به تکتکشان همینها را بگویم.
در هر چهره دلیلی برای بهدلنشستنِ آنها میدیدم. و لابد هر یک خصوصیات اخلاقی مثبتی هم داشتند که آدم را بیشتر پایبندشان کند.
پس چه کسانی این اندیشه را در سرمان انداختند که به اندازه کافی خوب و زیبا نیستیم تا از جانب برخی کسان دوست داشته شویم؟
دنیا و متعلقاتاش مال پولدار ها و زیبا رویان هست . مابقی جماعت ،بقول حافظ «بنده و این قوم خداوندانند» ...
اگر فرصت میکردید و میپرسیدید هم احتمالا مضمونا همین رو در پاسخ میشنیدید