مثل یک نوجوانِ احساساتی
دکتر عکسی را که آذر ماه گرفته بودم، دستش گرفت و گفت: 《بله پوسیدگی دارد. کاملا مشهود است. لابد تا الان بیشتر هم شده.》 پس این دردی که بیش از یک سال اذیتم میکرد فقط به خاطر دندان عقل نبود. پوسیدگی دندانهای کناری دندان عقل هم روی شدت درد تاثیر گذاشته بود. اما جراحی که برای نخستین بار به قصد مشورت نزدش رفته بودم اشارهای به پوسیدگیها نکرده بود و صحبت فقط درباره دندان عقل بود. که اگر همان موقع میدانستم دو دندان پوسیده دارم جلوی پیشرویاش را میگرفتم.
دکتر گفت اول باید عقل را جراحی کنیم. بعد میرویم سراغ آن دو تا.
منشی میخواست برای امروز نوبت جراحی بگذارد. اما من کار داشتم و گفتم خودم برای نوبت تماس میگیرم.
پرونده تمشک تابستان بسته شد. خدا را شکر این شماره استرس خاصی نداشتیم و کارها خوب پیش رفت.
چند روز پیش از کتابخانه سه کتاب امانت گرفتم: وصایای امیرالمومنین به امام حسن مجتبی و دو کتاب کمحجم درباره نقد ادبیات کودک.
تماشای هری پاتر را هم از اول شروع کردهام. در واقع وقتی نوجوان بودم بیشتر از دو قسمت آن را ندیده بودم که همان دو قسمت را هم تقریبا از خاطر برده بودم.
امروز در هری پاتر و تالار اسرار به سکانسی رسیدم که هری به دامبلدور میگفت از اینکه برخی ویژگیهایش با ولدمورتِ خبیث یکسان است میترسد. اما دامبلدور به او گفت این تواناییهای ما نیست که نشان میدهد چه کسی هستیم، انتخابهای ماست که این کار را میکند. تفاوت اصلی هری با کسی مثل ولدمورت همین است. او در موقعیتهای حساس برای نجات دوستانش یا نجات انسانهای شریف، خودش را به خطر میاندازد، از خود شجاعت نشان میدهد و حاضر است از جانش بگذرد اما ولدمورت فقط به دنبال چیرگی بر دیگران و پیروزی خود است و برای این کار دست به کثیفترین جنایات میزند.
تماشای قسمت دوم داشت تمام میشد که دیدم جدیجدی آن مدرسه و دانشآموزان و معلمهای جادوگرش را دوست دارم. بغضم گرفته بود، مثل یک نوجوان احساساتی.
یعنی وقتی به پنجاه یا شصت سالگی برسم هم، همینشکلی میمانم؟
عالی و بی نظیر، مطالب سایتتون رو دنبال میکنیم.
خوشحال میشیم به سایت ما هم سر بزنید و نظرتون رو نسبت به خرید تسبیح محصولات ما بدهید. ممنون