برای غزه میگریستم
دیشب اینجا نبودم. غزه بودم.
آنجا بگیر و ببند بود و تیراندازی. ایستهای بازرسی.
مردمی از سرزمینهای مختلف دنیا در هراس بودند. هرکس میخواست زودتر به کشور خودش برگردد و از آنجا فرار کند. مردم دستهدسته میرفتند و از جمعیتِ حاضر کم میشد. دقایقی رسید که دیدم فقط من و چند نفر دیگر ماندهایم.
انگار میدانستم اگر بفهمند ایرانیام اجازه خروج نمیدهند. یک عرب را پیدا کرده بودم و در تلاش بودم با زبانی دست و پا شکسته به او بگویم ایرانیام. اما همان لحظه دختری از راه رسید و بیآنکه بداند فارسی بلدم حرف زشتی زد. ظاهرا دختر همانجا در فرودگاه کار میکرد. در خواب ناراحت بودم از اینکه آن کسی که حرف زشتی زده است یک فارسیزبان است و ایرانی است. فهمیدم من تنها ایرانی حاضر در آن جمع نیستم.
بعد به دور و برم نگاه کردم و اشک ریختم. نه برای غربتم در آنجا. برای غزه.
جملاتی بر زبان میآوردم و برای غزه میگریستم.