سرشار از عاشقانههای خیالی
چند شب پیش، یکی از آن شبهای دردآگین بود. درد شبیهِ دمنتورهای هری پاتر یا همان مجنونسازها، عصارهی جانم را میمکید. ماه، سوار ارابه طلایی بود و برای رسیدن به روز بعد عجله داشت. تندتند از نقطهای به نقطهی دیگر جابهجا میشد و من عبور سریعش را از پشت پرده رصد میکردم.
بالاخره پس از گذشت دو سه ساعت خوابم برد و صبح، روز بهتری بود.
بعد از صبحانه نشستم قسمت دیگری از هری پاتر را دیدم. دوباره از احساسات و هیجانهای مختلف سرشار شدم و فکر کردم برای آدمی مثل من، زندگی بدون فانتزی، زیادی یکنواخت است. اصلا بدونِ آن کج و معوج است. زندگی پر است از محدودیت و در این میان، محدودیت برخیها هم بیشتر از سایرین است. اما خواندن کتاب و تماشای فیلم و سریالهای اینچنینی مرا از مرزهای تعریفشدهی این جهانی عبور میدهد و فرصتی برای زندگی در کالبدها و دنیاهایی دیگر فراهم میکند.
امروز هم هری پاتر را تمام کردم. من ماندم و وابستگی جدیدی به شخصیتی دیگر. من ماندم و تجربه مجدد عشق در دنیای داستانی. با پایان رسیدن هر داستان، پس از همزیستی خوشایند با شخصیتهای خیالی، سخت است دوباره به دنیای واقعی برگردم. سخت است دوباره با قواعد دیگری که خاص همین جهانند زندگی کنم، آن هم بدون آن آدمها. اما بیشک، خروج از آن دنیا و بارگشت دوباره به این دنیا، روی نگاهم به زندگی تاثیر میگذارد. درسهایی که از زندگی در جهانی خیالی آموختهام میتواند در زندگی واقعیام، در مواجِهه با مسائل مختلف تا حدی به یاریام بیاید. لااقل امیدوارم که اینطور باشد.
میدانم تا مدتی هرچه آهنگ عاشقانه بشنوم به یاد عشق جاودانهی پروفسور اسنیپ به لیلی خواهم افتاد. زمانی هم همین احساس را به فرولوی گوژپشت نتردام داشتم.
چه بیاندازه سرشارم از عاشقانههای خیالی...
سلام. سلام.سلام
مجموعهی هری پاتر رو کامل تموم کردید؟چقدر پرکارید!
اون همیشهی استاد اسنیپ خیلی عالیه، واسه هرچی تا پایانش وفادار می موند.