روی صندلی کناری
خواب میبینم در جمعی هستم.
کنارم دخترانی دور یک میز نشستهاند و دارند درباره یک مرد حرف میزنند. نه اینکه مرد بازیگر مشهور یا یک چهره باشد، اما لابد از آنهایی است که دختران دوست دارند دربارهاش گفتگو کنند. دورِ هم نشستهاند و حدس میزنند چه کسی ممکن است همسر آن مرد باشد و جوری درباره این موضوع صحبت میکنند که انگار یکی از همانهایی که دور میز نشسته همسر اوست و صدایش را در نمیآورد. در آخر دختری میگوید به نظر من آن کسی که پشت آن میز کنار او بنشیند همسر اوست...
پشت میز نشستهام و دارم متنی را برای یک برنامه تلویزیونی تایپ میکنم. ناگهان مرد از راه میرسد. نگاهی به صفحه مانیتور میاندازد و گفتگویی میکنیم. ظاهرا بخشی از متنی که دارم تنظیمش میکنم به قلمِ خودِ اوست. روی صندلی کناری مینشیند. بحث از ادامه تحصیل و دکتری میشود. میگویم: 《اتفاقاً خیلی دوست دارم دکتری بخوانم اما》به اینجا که میرسم مکث میکنم و بعد انگار که بغض خفیفی توی گلویم باشد میگویم: 《راستش قبل از دکتری باید به یک چیزی برسم. اگر رسیدم آن وقت میتوانم سراغش بروم.》 و دیگر بیش از این توضیحی نمیدهم. تازه آنجاست که چهره مرد را میبینم و متوجه میشوم چشمان سبزی دارد و البته چاق است.
دختران از راه میرسند.
لابد دارند به کسی نگاه میکنند که پشت میز، روی صندلیِ کناریِ مرد نشسته است. به من.
رؤیای قشنگی بود.
قسمت دوم هم جزوی از خواب بود؟