جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ
ای وطن
ساعت سه بعدازظهر است. مادربزرگ خوابیده. یکی از کتابهای کتابخانهی خاله را برمیدارم: زندگی خصوصی یک سرآشپز.
هنوز خط اول را نخواندهام که صدای مرد همسایه روبهرویی را میشنوم: 《کشور ما کشور ایران بُوَد...》
پس از او، صدای پسر نوجوانی که دارد همان شعر را با صدایی ضعیفتر تکرار میکند به گوش میرسد.
خط سوم کتاب را میخوانم که باز صدای آنها به گوش میرسد: 《اِاااای وطن، ای مهر تو آیین من...》
صدایشان با بقبقوی کبوترها میآمیزد. با قارقار کلاغها و صدای برشکاریِ ساختمانی نیمهساز در همین حوالی.
گاه صدای پسر پررنگتر میشود و گاه صدای مرد.
کتاب را میبندم و میروم پشت پنجره.
حالا دیگر فقط صدای رها و آزاد پسر نوجوان را میشنوم که این تصنیف را به تکرار و به آواز میخواند.
+ بشنوید: ای وطن
۰۳/۰۶/۰۹
من هم یکبار سفرهی افطار خونهی خالهم رو با تمرین ساز همسایهشون پهن کردم... اون لحظه خیلی لطیف و قشنگ بود...