مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ

ای وطن

ساعت سه بعدازظهر است. مادربزرگ خوابیده. یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی خاله را برمی‌دارم: زندگی خصوصی یک سرآشپز.

هنوز خط اول را نخوانده‌ام که صدای مرد همسایه روبه‌رویی را می‌شنوم: 《کشور ما کشور ایران بُوَد...》

پس از او، صدای پسر نوجوانی که دارد همان شعر را با صدایی ضعیف‌تر تکرار می‌کند به گوش می‌رسد.

خط سوم کتاب را می‌خوانم که باز صدای آن‌ها به گوش می‌رسد: 《اِاااای وطن، ای مهر تو آیین من...》

صدایشان با بق‌بقوی کبوترها می‌آمیزد. با قارقار‌ کلاغ‌ها و صدای برش‌کاریِ ساختمانی نیمه‌ساز در همین حوالی.

گاه صدای پسر پررنگ‌تر می‌شود و گاه صدای مرد.

کتاب را می‌بندم و می‌روم پشت پنجره.

حالا دیگر فقط صدای رها و آزاد پسر نوجوان را می‌شنوم که این تصنیف را به تکرار و به آواز می‌خواند.

 

+ بشنوید: ای وطن

۰۳/۰۶/۰۹
یاس گل

نظرات  (۱)

من هم یکبار سفره‌ی افطار خونه‌ی خاله‌م رو با تمرین ساز همسایه‌شون پهن کردم... اون لحظه خیلی لطیف و قشنگ بود...

پاسخ:
برای من هم داشتن همسایه‌ای که اهل ساز و آواز باشه اتفاق قشنگیه. البته به شرطی که ریتم کارهاش تند نباشه‌ها. یا لااقل همیشه تند نباشه. 😄 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">