گریههای آن بزدلِ ترسو در خلوتش
بزدلِ ترسو یک گوشه دور از دیگران نشسته بود و در خفا میگریست. به خاطر تمام ترسهایش در زندگی. ترسهایی که همیشه با او بود و گاه قدرت انتخاب کردن را هم از او میگرفت.
مثل همیشه ترسیده بود.
جراحِ اولی به او وقت داده بود اما به خاطر مشکلی که برای سایت بیمه پیش آمده بود، جراحی به تعویق افتاده بود. دختر پس از گذشت پنج روز با وجود دردی که در انتهای فک داشت به دلش تردید افتاده بود که اصلا لازم است این جراحی انجام شود یا نه. رفته بود سراغ جراحی دیگر. دومی گفته بود اگر خیلی اذیتت نمیکند بهتر است به این دندان دست نزنی. دردسر دارد. در فک دچار بیحسی میشوی و باید بعد از آن بیفتی دنبال فیزیوتراپی. سومی گفته بود اصلا چنین دندانی باید در بیمارستان جراحی شود. شاید لازم شود ریشه را در فک نگه دارند تا به عصب آسیب نزند. دختر نزد جراح اول برگشته بود تا بیعانهاش را پس بگیرد. منشی گفته بود جراحت که کارش را بلد است. اگر ریسک آن بالا بود که اصلا وقت نمیداد. و جراح هم که فهمیده بود دختر ترسیده است گفته بود بیعانهاش را پس دهید. من کسی را مجبور به انجام کاری نمیکنم. برود بیمارستان.
دختر مانده بود و ذهنی به هم ریخته و آشفته. او مانده بود و تردیدهایش، ترسهایش. و شماتتهایی از این دست که چرا نمیتواند در زندگیاش دل و جرات نشان دهد و کارها را آسان بگیرد. چرا همیشه کارها را سختتر از آنچه هست میکند.
یاسمن عزیزم تو حق داری بترسی. اونی که باید متاسف باشه جراحیه که حتی اگر کارش خوب باشه اخلاق حرفهای نداره..
بیش تر بگرد. حتما دکتر خوب پیدا میکنی. به شهرهای اطراف فکر کردی؟ مراکز دولتی یا خصوصی احتمالا سرشون خلوت تر باشه