مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

گریه‌های آن بزدلِ ترسو در خلوتش

بزدلِ ترسو یک گوشه دور از دیگران نشسته بود و در خفا می‌گریست. به خاطر تمام ترس‌هایش در زندگی. ترس‌هایی که همیشه با او بود و گاه قدرت انتخاب کردن را هم از او می‌گرفت.

مثل همیشه ترسیده بود.

جراحِ اولی به او وقت داده بود اما به خاطر مشکلی که برای سایت بیمه پیش آمده بود، جراحی به تعویق افتاده بود. دختر پس از گذشت پنج روز با وجود دردی که در انتهای فک داشت به دلش تردید افتاده بود که اصلا لازم است این جراحی انجام شود یا نه. رفته بود سراغ جراحی دیگر. دومی گفته بود اگر خیلی اذیتت نمی‌کند بهتر است به این دندان دست نزنی. دردسر دارد. در فک دچار بی‌حسی می‌شوی و باید بعد از آن بیفتی دنبال فیزیوتراپی. سومی گفته بود اصلا چنین دندانی باید در بیمارستان جراحی شود. شاید لازم شود ریشه را در فک نگه دارند تا به عصب آسیب نزند. دختر نزد جراح اول برگشته بود تا بیعانه‌اش را پس بگیرد. منشی گفته بود جراحت که کارش را بلد است. اگر ریسک آن بالا بود که اصلا وقت نمی‌داد. و جراح هم که فهمیده بود دختر ترسیده است گفته بود بیعانه‌اش را پس دهید. من کسی را مجبور به انجام کاری نمی‌کنم. برود بیمارستان.

دختر مانده بود و ذهنی به هم ریخته و آشفته. او مانده بود و تردیدهایش، ترس‌هایش. و شماتت‌هایی از این دست که چرا نمی‌تواند در زندگی‌اش دل و جرات نشان دهد و کارها را آسان بگیرد. چرا همیشه کارها را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند.

 

+ قطعه بمان با من - محمد اصفهانی و بهروز صفاریان

۰۳/۰۶/۱۱
یاس گل

نظرات  (۲)

یاسمن عزیزم تو حق داری بترسی. اونی که باید متاسف باشه جراحیه که حتی اگر کارش خوب باشه اخلاق حرفه‌ای نداره..

بیش تر بگرد. حتما دکتر خوب پیدا می‌کنی. به شهرهای اطراف فکر کردی؟ مراکز دولتی یا خصوصی احتمالا سرشون خلوت تر باشه

 

پاسخ:
ممنونم که بهم حق می‌دی بترسم و سرزنشم نمی‌کنی.
جراح دومی یه بیمارستان دندان‌پزشکی رو معرفی کرد. می‌خوام برای مشاوره برم تا ببینم نظر جراح‌های اونجا چیه. مثلا کشیدنش خطرناک‌تره یا نکشیدنش. البته شنیدم اونجا خیلی شلوغه ولی خب اگر واقعا نیاز باشه توی بیمارستان انجام شه باید برم ببینم اوضاعش چطوره.

به دختر داستان ما نگو بزدل ترسو... یعنی چی؟ :/

من از چیزایی که نمی‌تونم با چشم ببینم می‌ترسم. مثلا ترجیحم اینه که آمپول رو به بازوم بزنن، تا نگاه کنم فرو رفتن سوزن تو پوستمو... اینجوری واقعا باهاش کنار میام و نمی‌ترسم. اما وقتی باید بنشینم و اعتماد کنم تا کار تموم بشه هزار جور استرس به ناخودآگاهم حجوم میاره... 

علاوه بر این همیشه نیاز داشتم درک بشم، محبت ببینم و آروم و قدم قدم یک تصمیمی رو بگیرم... با این توصیفات خواستم بگم دختر داستان رو درک می‌کنم. مشورت کردنش، حذر کردنش، موندنش روی وضعیت فعلی و نگرانیش رو درک می‌کنم. شاید یکی دیگه درک نکنه. اما به نظرم عادیه... من خودم یه توده توی زانوم دارم که ترسیدم جراحی کنم و درش بیارم... و به خودم و فکر هام حق دادم، چون عاقلانه و منطقی به این تصمیم رسیدم 

پاسخ:
چه خوبه کسایی باشن که ما رو توی چنین وضعیت‌هایی درک کنن. می‌دونی؟ منم دقیقا همینم. می‌خوام یه نفر با دلسوزی بهم بگه بهترین تصمیم چیه یا کمک کنه بتونم چنین تصمیمی بگیرم. توی تصمیمم مردد نباشم. دل و جرات بده بهم برای هر انتخابی که دارم.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این چیزها فقط برای من پیش میاد. و وقتی تو و دوست‌های دیگه میایین و از تجربیات خودتون می‌گین یادم میاد تنها نیستم.
خیلی ممنونم ازت آبان.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">