جایی شبیهِ خانه خودم
آه ای ناتانائیل! از چه بسا چیزها میتوان گذشت. جانها هرگز به آنقدر که باید میانتهی نمیشوند تا عاقبت آنقدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.
مائدههای زمینی آندره ژید را میخوانم. گاه در بخشهایی از کتاب ارتباطم با متن کم میشود و در لحظاتی دیگر با رسیدن به چنین جملاتی، دوباره اتصالم برقرار میشود و ارتباطم عمق پیدا میکند. امروز با خواهرم برای خرید مقوا به شهر کتاب رفته بودیم. چشمم به سبدی پر از نشانکتابهای زیبا افتاد. نشانکتابهایی رویایی از نقاشیِ نقاشانی معروف. آنجا نامه پذیرش هاگوارتز و بلیت قطار ایستگاه کینگزکراس را هم دیدم. اتفاقا بلیتش قیمتی هم نداشت. اما نخریدمش. دلم میخواست نسخه دیگری از من- اما نه، بهتر از من- وجود داشت که این کارها را برایم میکرد. مثلاً وقتی کتابی به من هدیه میداد بی آنکه بگوید، یکی از آن بلیتها را هم لای کتاب میگذاشت همراه با نامهای به دستخط خودش و در آن نامه جوری با من صحبت میکرد که گویی جدیجدی به حرکت این قطار به مقصد هاگوارتز باور دارد و میخواهد مرا هم راهیِ آن مدرسه کند. چرا که زمانی (مثلا در فلان تاریخ) به قدرتهای جادویی من پی برده است. به همان ویژگیها که از نگاه دیگران خیلی معمولی یا بیاهمیتند اما از نظر او کم از قدرتِ جادو ندارند.
خب میدانید که! من اهل اینجا نیستم. از سرزمین دیگری میآیم و دوست دارم آدمها با من به زبان مردمان سرزمین خودم صحبت کنند.
مثلا دلم میخواهد وقتی اندرزم میدهند چنان سخن بگویند که گمان کنم کتاب جدیدی دست گرفتهام. پندهایشان را از زبان شاعری، نویسندهای یا شخصیتی خیالی به من منتقل کنند یا لااقل کلامشان را با چنین چیزهایی بیامیزند.
درباره شخصیتهای داستانی طوری با من گفتگو کنند که انگار به حیاتشان باور دارند.
وقتی برایم هدیهای میآورند برای آن هدیه، داستانی افسانهای هم بسازند.
نامه بنویسند. به زندگیشان جادو اضافه کنند و همهچیز را جور دیگری ببیند. یک جور غیرتکراری و قشنگ. جوری که مردم عادی قادر به تماشای آن نباشند.
من دلم میخواهد آدمها با من اینطور صحبت کنند تا گاهی خیال کنم اینجا هم میتواند جایی شبیهِ خانه خودم باشد.
سلام.سلام.سلام
چقدر این کتاب مائدههای زمینی رو دوست دارم و افسوس که نخوندمش هنوز، واقعاً بیش از اندازهبه اون نسخه از خودمون نیاز داریم، بوی لالههای دوماوندی رو بده:)).