تو هم دلت را بزن به دریا
با پدرم رفتیم به بیمارستان. با اینکه جمعیت زیادی در سالن نشسته بود اما کار بیماران زیاد به درازا نمیکشید. البته که مراحل خودش را داشت. اما باز هم مدت زمانی که باید برای انجام کار میگذاشتیم با در نظر گرفتنِ جمعیت حاضر در سالن بد نبود.
مرا فرستادند پیش جراح. جراح عکس دندانم را دستش گرفت و چشمهایش گرد شد. این شد که به حرف آمدم و گفتم: 《میگویند ممکن است با کشیدنش یک طرف فک بیحس شود.》 گفت: 《بله و احتمالش هم خیلی زیاد است. ضمن اینکه امکان شکستگی فک هم وجود دارد. یک عکس دیگر هم مینویسم. آن را ببینم بعد جراحی میکنم. آن هم اینجا نه.》 نگفتم که اتفاقا جراح و متخصص دیگری را در مطبهایشان دیده بودم و برعکس شما گفته بودند اگر قرار شد انجام شود در مطب نه، در بیمارستان.
پرسیدم: 《با این همه آیا باز هم کشیدنش بهتر از نکشیدنش است؟》 گفت: 《 بله. هرچه بگذرد فقط کار سختتر میشود.》
رفتم عکس CBCT دندانم را انداختم. بعد برگشتم پیش پدر. حالا پدر باید یکی از دندانهایش را میکشید. عفونی شده بود. خندهاش گرفته بود و میگفت: 《 آمدیم دندان تو را بکشیم بعد جای تو ما را خواباندند روی تخت.》
وقتی از بیمارستان خارج میشدیم جز شش نفر، بیمار دیگری در سالن نبود. فضا آرامتر شده بود. و من هی از پدر خواهش میکردم بعد جراحی صحبت نکند و او گوش نمیکرد. دل و جرات پیدا کرده بود. میخندید و با دهان نیمهبسته میگفت: 《تو هم آخرش دلت را بزن به دریا و دندانت را بکش. البته پیش یک جراح خبره.》
باشد. من هم بالاخره تصمیم خودم را میگیرم. یا به کل بیخیالش میشوم یا خطر میکنم و میکشمش.
انشالله که درست میشه :")