زیبایی منحصر به فردِ هر چیز
در گوگل مپ نوشته بود که ایستگاه متروی تئاتر شهر تا فروشگاه بهنشر ۱۲ دقیقه پیادهروی دارد. به سرم زد که بیایم و به جای اینکه کتاب منتخبم را اینترنتی سفارش دهم، بلند شوم بروم انقلاب و حضوری تهیهاش کنم. و نمیدانم چرا پیش خودم اینطور فکر کردم که از خانهمان تا آنجا نهایت ۴۵ یا ۵۰ دقیقه راه است. تازه کتابهای کتابخانهام را هم برداشتم تا بعد از برگشتنم از انقلاب، بروم تحویلشان دهم و کتاب دیگری بگیرم.
وقتی به ایستگاه مترو تئاتر شهر رسیدم یک ساعت از راه افتادنم گذشته بود. آن ۱۲ دقیقهای هم که توی نقشه تخمین زده شده بود را ۲۰ دقیقه پیادهروی کردم. کمی در فضای خنک فروشگاه ماندم و دنبال کتابم گشتم. بعد دوباره بیمعطلی به سمت ایستگاه مترو برگشتم. در ایستگاه مترو رفتم سراغ یکی از غرفههایی که کیف پول میفروخت و بعد از یک ربع زیر و رو کردنِ طرحها بالاخره به یکی از آنها رضا دادم و انتخابش کردم، هرچند که با خودم میگفتم اینی که خریدم چندان هم طرح خاصی نبود. فقط کمی بیشتر از آن یکیها به دلم نشست.
رفتم که سوار مترو شوم. گرما و سرِ پا ماندنهای طولانی حسابی کلافهام کرده بود. یعنی دیگر نایی برایم نمانده بود. وقتی از مترو پیاده شدم، کتابخانه، آن سوی خیابان، روبهرویم بود. اما دیدم نه! این پاها دیگر جان ندارد. این شد که کلاً بیخیالِ بازگرداندن امانت به کتابخانه شدم و سوار بیآرتی شدم تا فقط زودتر به خانه برسم.
وقتی به خانه برگشتم و اینترنتم را روشن کردم دیدم سردبیر پیام فرستاده. باید به کار جدیدی که تازگی آماده کرده بودیم نگاهی میانداختم و دو متن کوتاه هم آماده میکردم. برایشان توضیح دادم که کمی خستهام و بعد از یکی دو ساعت استراحت کارهای خواسته شده را ارسال میکنم.
ساعت ۴ کارها را آماده کردم و فرستادم.
بعد رفتم توی بالکن و هوای مطلوب عصرگاهی را -که دیگر این روزها نویدبخش پاییز است- نفس کشیدم و در ریه فرستادم. دوباره به کیف پول جدیدم نگاهی انداختم و حس کردم اتفاقا زیباست. شاید مشکل این بود که در ایستگاه مترو، چشمم از طرحهای رنگ به رنگ سایرِ کیف پولها پر شده بود و همین موضوع باعث میشد زیبایی منحصر به فرد هر طرح را به درستی نبینم. ذهنم زیادی درگیر قیاس کردنِ این طرح و آن طرح شده بود. مثل بسیاری از اوقات که در زندگیمان دچار این دست قیاسها میشویم و اصرار داریم حتما هر چیز را در کنار چیزِ دیگری بسنجیم تا به برتری یکی بر دیگری پی ببریم!
چقدر دلم میخواست در این عصر دلانگیز کتاب جدیدی (از کتابخانه) دستم بود و شروع به خواندنش میکردم.
وقتی از کتابفروشی های انقلاب حرف میزنید دلم غنج میزنه :))