سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ
غول و گلدانهای کوچک
در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.
غول، گلدانهای کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.
او را کشتند و نامهای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود:
دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم
پس از او، گلدانهای کوچکم را که میدیدم یادش میافتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین میشد.
۰۳/۰۶/۲۰
تمام محتوای این پست منو یاد کتاب غول بزرگ مهربان انداخت:)))