درختنشینی با کوزیمو
روز سهشنبه مادرم به فرهنگسرا میرفت که پرسید: از کتابخانه کتابی نمیخواهی؟ گفتم چرا، بارون درختنشین را میخواهم.
آن را گرفت و آورد و امروز عصر تمامش کردم. فصلهایی از آن را بسیار دوست داشتم. خصوصاً از جایی به بعد که جووانی خلنگِ راهزن پس از آشنایی با کوزیمو به یک دیوانه کتاب تبدیل میشود و دست از دزدی میشوید و تمام روزش را پای کتابخوانی میگذراند. اما خب صادقانه بگویم با رسیدن به آن فصلهایی که در خلال داستان وارد انقلابها و سیاستهای زمانه میشد، حوصلهام سر میرفت. برای همین هم برای شخصی با روحیات من از آن دست کتابهایی نبود که مثلاً تا مدتها بعد از خواندنش فکرم درگیرِ آن بماند یا با شخصیتهایش زندگی کنم. حتی عاشقانههای کتاب هم مطابق امیال و معیارهای من نبود.
فعلا نمیدانم کتاب بعدیام چه خواهد بود، اما در اینجا برشی از همین کتاب را برایتان میآورم که مربوط به واپسین گفتگوی پدرِ کوزیمو با او است:
_ میدانی که من، به عنوان دوک، میتوانم بر همه اشراف ناحیه فرماندهی کنم؟
_ من فقط این را میدانم که اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم در صورت نیازِ آنها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.
_ هجده سالت شده. وقت آن رسیده که با تو مثل یک مرد بالغ رفتار شود. من دیگر چیزی از عمرم نمانده. میدانی که تو بارون روندو هستی؟
_ نام و نشانم را از یاد نبردهام، پدر گرامی.
_ کاری میکنی که لایق این نام و نشان باشی؟
_ هرچه از دستم بر بیاید میکنم تا لایق اسم و مشخصات انسان باشم.
احسنت
بقیه کارهای کالوینو هم خوبه
مثل ویکنت شقه شده و...