مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

روزی رسید که تصمیم گرفت دیگر کارمند بانک نباشد. همسری داشت و فرزند کوچکی. حسابداری خوانده بود. و بعد از ۳۰ سالگی انگار ناگهان تصمیم گرفته بود زندگی‌اش را در مسیر تازه‌ای بیندازد.

می‌خواست در کنکور کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی شرکت کند. به جز همسرش حامی دیگری نداشت. کتاب‌های کنکور را پیش رویش گذاشت، کنکور داد و پذیرفته شد. پایان‌نامه‌نویسی‌اش همزمان شد با ورود پسرش به کلاس اول ابتدایی. قطعاً سال پرچالشی بود. اما او مصمم بود و از پس این کار هم با موفقیت برآمد.

دو سال پی‌در‌پی در کنکور دکتری شرکت کرد. یک بار قبل از اتمام دوره ارشد و یک بار بعد از آن. بار دوم برای مصاحبه به دانشگاه‌های علامه طباطبایی و پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران و دانشگاه امام خمینی قزوین دعوت شد. می‌گفت فقط دارد خودش را محک می‌زند اما همسرش بسیار مشوق بود که او وارد مقطع دکتری شود.

نتایج که آمد در پردیس بین‌الملل دانشگاه تهران پذیرفته شد. توصیه همگان از دوست و آشنا گرفته تا استاد راهنمایش این بود که صبر کند تا سال بعد در دوره روزانه یا شبانه یکی از دانشگاه‌ها پذیرفته شود. به هر حال پرداخت ترمی ۳۰ میلیون تومان چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت، آن هم در مقطعی که به هر حال مدت زمان تحصیلش کم نیست.

گمان می‌کردم چنین قبولی‌ای برای ما که از خانواده‌هایی با سطح درآمد متوسط هستیم خبر چندان خوشحال‌کننده‌ای نیست. یعنی خوشحالی‌اش فقط برای یک لحظه است. همان زمان که می‌بینی قبول شده‌ای‌ و تمام. اما همسرِ دوست ما بسیار بسیار خوشحال بود. شاید حتی از دوست ما هم بیشتر. از آن دست مردها بود که اگرچه خودش مشغله کاریِ فراوان داشت، اگرچه به وظایف همسرش در خانه به عنوان مادرِ یک فرزندِ محصل آگاه بود اما همچنان بزرگترین حامی او برای ادامه تحصیل بود. خاطرم هست در دوره پایان‌نامه‌نویسی هم به او گفته بود من مشکلی ندارم که تو این روزها به خاطر وقت کمت فرصت غذا پختن نداشته باشی. همین که غذا به اندازه‌ای باشد که فرزندمان سیر شود و تغذیه خوبی داشته باشد کفایت می‌کند. دیگر نگران گرسنگی من نباش.

دوست ما از قبولی خود یا از اولین روز حضورش در دانشگاه هیچ عکسی به اشتراک نگذاشت. از او پرسیدم توانستی ثبت‌نام کنی؟ گفت با هر دنگ و فنگی که بود بله و سپس برایم عکسی از خود در کنار تندیس معروف فردوسی در محوطه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فرستاد و توصیه کرد من هم حتما امسال در آزمون دکتری شرکت کنم.

ما با یکدیگر فرق می‌کنیم. مسیر زندگی‌مان و انتخاب‌هایمان متفاوت است. اما شادمانی او را درک می‌کردم و شاد بودم از تماشای خوشحالی‌اش. اراده و انگیزه او در 37 سالگی تحسین‌برانگیز بود.

از دیروز خوانش کتاب اتاق شگفتی‌ها را آغاز کردم. هرچند کلاسیک‌پسندم و فانتزی‌دوست و معمولا کمتر سراغ رمان‌های معاصر می‌روم اما روی کتاب چیزی نوشته بود که ترغیبم می‌کرد بخوانمش: اتاق شگفتی‌ها داستان امید است و پیدا کردن شادی در هر لحظه زندگی.

شگفتی، امید، شادی. این‌ها کلماتی است که دوستشان دارم.

همین هفته برای سردبیرم یک کارت پستال خریده بودم که پشت آن به انگلیسی نوشته بود: نمی‌گذاریم رنگ‌ها محو شوند. و من هم در کاغذی کوچک اضافه کرده بودم: بله. نمی‌گذاریم زندگی رنگ ببازد. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم.

 

کجا به خنده می‌رسیم _ مانی رهنما

۰۳/۰۷/۰۵
یاس گل

نظرات  (۱)

سلام سلام

اول فکر کردم یه داستانه که تو کتاب اتاق شگفتی‌ها اومده!

بعد جستجو کردم و دیدم اتاق شگفتی‌ها کتاب ایرانی نیست. پس متنی که نوشتید قصه نیست و واقعیته. شایدم قصه‌ خودتونه. نمی‌دونم.

قفلم روی این قصه. من اگه بودم چنبن حمایتی نمی‌کردم.

اگه قصه واقعیه به دوستتون بگین قدر همسرش رو خیلی بدونه چون پیدا نمیشه چنین همسری! البته مطمئنم دوستتون این رو خیلی قبل‌تر متوجه شده...

آره. ما به دنیا رنگ می‌پاشیم

پاسخ:
سلام.
بله واقعا همین‌طوره. همسرِ همراه و همدلی دارن. من هم یکی دوباری به همین موضوع اشاره کردم و می‌دونم خودش هم در زندگی انسان قدردانیه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">