مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ

از چشم‌های او تا من

از چشم‌های او تا من، پلی بود شیشه‌ای.

کامیون‌‌کامیون نگاه روی پل جابه‌جا می‌شد،

وَ بارها و محموله‌ها، اینجا، جایی در وجود من خالی می‌شد.

 

 

از آنجا برمی‌گشتم. از میان جمعی که کنارشان هایکو خوانده بودم. از داخل کافه‌ای که خواننده‌ای برایمان زیر آواز زده بود و خوش می‌خواند. از طبقه ششم ساختمانی که از پشت پنجره‌اش، حرکت آرام خودروها را با چراغ‌های روشنشان در تاریکی عصرگاه تماشا می‌کردم.

شب عجیبی بود. و ذهن خیال‌باف من، میان یکی از آدم‌های آن جمع و شخصیتی داستانی، به دنبال وجه اشتراک می‌گشت تا برای خودش، داستانی تازه بیافریند.

۰۳/۰۷/۱۵
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">