يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ
از چشمهای او تا من
از چشمهای او تا من، پلی بود شیشهای.
کامیونکامیون نگاه روی پل جابهجا میشد،
وَ بارها و محمولهها، اینجا، جایی در وجود من خالی میشد.
از آنجا برمیگشتم. از میان جمعی که کنارشان هایکو خوانده بودم. از داخل کافهای که خوانندهای برایمان زیر آواز زده بود و خوش میخواند. از طبقه ششم ساختمانی که از پشت پنجرهاش، حرکت آرام خودروها را با چراغهای روشنشان در تاریکی عصرگاه تماشا میکردم.
شب عجیبی بود. و ذهن خیالباف من، میان یکی از آدمهای آن جمع و شخصیتی داستانی، به دنبال وجه اشتراک میگشت تا برای خودش، داستانی تازه بیافریند.
۰۳/۰۷/۱۵