شیر، بیشه، گل
روزی شیری از بیشهای میگذشت. بیشهای پر از گلهای رنگارنگ.
گلهای غمزهگر، دامن بر چمن گسترده، در آخرین دقایق روشنایی روز جا به جا نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند.
شیر در بیشه چشم چرخاند و در گوشهای از چمنزار، به گلی ساده نگاه انداخت. گل سر به زیر انداخته در خلوت خویش بود. بیگفتگو با سایر گلها.
شیر آرامآرام به سوی او گام برداشت. در مقابلش ایستاد.
گل سر بلند کرد و هیبت شیر را در برابر خویش دید.
شیر به او لبخندی زد و گفت: چه خوب که گلی چون تو میان این بیشه است. این را گفت و رفت.
زمان زیادی از رفتن شیر گذشته بود و گل همچنان مات و مبهوت به مسیر عبور شیر چشم دوخته بود. بارها جملهی کوتاه و خوش بر دل نشستهی او را با خود تکرار میکرد. در میان این همه گل، چطور شیری به بزرگی او، گلی را با چنین جثهی کوچکی دیده بود؟
گل که خود پای رفتن نداشت، هر روز منتظر بازگشت شیر بود. سحر با شبنمِ روی گلبرگها صورتش را شست و شو میداد و زیر نور مستقیم خورشید بر گونههایش گل میانداخت. او عطر تنش را به امید بازگشت شیر به بیشه، در میان گلبرگها حفظ مینمود.
اما شیر گویی برای همیشه از آن بیشه رفته بود.
و گل نمیدانست که او آن روز فقط مسافری بود که میخواست ارزش گلی ساده چون او را به او یادآوری کند.
سوتفاهم ها و عشق های اشتباهی .