پرواز از روی صندلیهای مترو
روی صندلی مترو نشسته بودیم که ناگهان از کیفش چیزی بیرون آورد و گفت: برای شماست.
هدیهای با یک بستهبندی خاص و پر جزئیات. روی کاغذِ بستهبندی، بخشی از شعر مسافر سهراب سپهری را نوشته بود. یک گل نرگسِ خشکشده به آن چسبانده بود و درنایی کاغذی.
هنوز سرمستِ تماشای بستهبندیاش بودم که شروع کرد به باز کردن آن. به محض آنکه چشمم به تصویرِ جلدِ کتاب افتاد گفتم: خدااای من!
یکی از کتابهای شعر محمدسعید میرزایی بود. (همین دیروز به او گفته بودم دلم میخواست با دو شاعر ملاقات کنم. اولی سهراب و دومی سعید میرزایی.)
گفت: نمیدانستم این کتابش را خواندهای یا نه. گفتم: نه اتفاقا این یکی را نخوانده بودم.
بعد کتاب را باز کرد و یکبار دیگر شگفتزدهام کرد. روی برگی پاییزی، نقاشی کشیده بود و از آن بوکمارک زیبایی ساخته بود. گفت: این برگ را از مسیر کوهنوردی کلکچال آوردم.
در آن لحظه من دیگر انسان نبودم. پرندهای بودم که بال درآورده بود، سقف مترو را شکافته بود و در آسمانها پرواز میکرد.