مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

دیدار با او که داستان‌ها را می‌بوید

توی راه داشتم فکر می‌کردم اگر به ترافیک بخورد و دیر برسد چه؟

بی‌آرتی دقیقه به دقیقه به فلکه نزدیک‌تر می‌شد و من فکر می‌کردم یعنی امروز می‌بینمش؟

مادر پرسیده بود این دوستی که داری به ملاقاتش می‌روی را تا حالا دیده‌ای؟ گفتم اول‌بارم است. و من به فلکه رسیده بودم و به کتاب‌های چیده شده‌ی پشت ویترین شهر کتاب نگاه می‌کردم. به کتاب‌هایی که هنوز نخوانده بودمشان.

وقتی رسید من او را از فاصله چند قدمی‌ام دیدم. او هنوز مرا ندیده بود. توجهم به کیفِ دوشی‌اش جلب شد. از همان برندی بود که دوستش داشتم: فرفره رنگی. رفتم جلو و سلام و احوال‌پرسی کردم و قدم‌زنان راه افتادیم.

برای ارائه یک مقاله به تهران آمده بود و من داشتم فکر می‌کردم چه حس شیرینی است که اولین دیدارت با یک شهر، به خاطر چنین کاری بوده باشد، ارائه مقاله‌ای علمی در یک همایش.

در طبقه پنجم یک مجتمع تجاری در همان حوالی به گفتگو نشستیم. او چای انگلیسی‌اش را می‌خورد و من چای سبزم را. و از کتاب‌ها می‌گفتیم. از باورهای عامیانه‌ای که مردم هر منطقه با آن زندگی می‌کنند.

کاش یک نفر عقربه‌ها را نگه می‌داشت. زمان چرا این همه تند می‌گذشت؟ زمان می‌خواست به کجا برسد که دیرش شده بود و این‌طور شتاب‌زده می‌دوید؟ من می‌خواستم با او ساعت‌ها حرف بزنم.

کتابی از درون کیفش درآورد و گفت توی کتابفروشی این کتاب را که دیدم یاد تو افتادم و با خودم گفتم حتی اگر قبل برگشتنم نبینمت به کسی می‌سپارم تا آن را به تو برساند. چون این کتاب مال خودت بود.

عنوان کتاب بود: شجاع مثل تو.

رفتم از صندوق‌دار کافه خودکاری گرفتم تا او برایم در صفحه اول کتاب چیزی بنویسد. و نوشت: به امید اینکه داستان این کتاب تو را در آغوش بگیرد. گلاویژ، دختری که داستان‌ها را می‌بوید.

بعد یک طبقه بالاتر رفتیم و با همدیگر عکس گرفتیم. بیرون که آمدیم او سوار ماشین شد تا به خوابگاه برگردد. و من سوی فلکه رفتم تا برای برگشت به خانه ماشین پیدا کنم.

زنی نمی‌توانست اسنپ بگیرد و با برنامه آشنا نبود. تلاش کردیم نشانی‌اش را روی نقشه پیدا کنیم. پرسیدم مطمئنید مقصدتان همین است که روی نقشه زده‌ایم؟ گفت نه ولی اسم برج‌های آنجا همین است. برایم عجیب بود که هزینه مسیرش انقدر ارزان دربیاید. با این همه تشکر کرد و رفت تا ماشینش از راه برسد.

یک پراید آمد و سوارش شدم. شیشه‌هایش پایین بود. من کلاهم را روی سرم کشیده بودم و ماسک روی صورتم بود تا کمتر باد بخورم و ذهن وسواسی‌ام درگیر این سوال شده بود که آیا نشانی آن زن را درست وارد کردیم؟ کاش زن بی‌دردسر به مقصد رسیده باشد.

۰۳/۰۸/۰۴
یاس گل

نظرات  (۱)

با گلاویژ ملاقات کردین؟ گلاویژ وبلاگ https://shade.blog.ir/؟ 🤩 چقدر خوش به حال هردویتان 🤩

پاسخ:
بله ☺️ با گلاویژ معروفِ بیان که دیگه این روزها اینجا نمی‌نویسه برامون. حیف.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">