این شکلی ادامه نده دختر!
دیروز به الهام گفتم: انگار بعد از سی سالگی این شکلی شدهام که دیگر مثل چهار-پنج سالِ پیش آرزوهای بزرگبزرگ ندارم. آرزوهایم کوچک شده است. حتی گاهی احساس میکنم آرزوی جدیدی ندارم. انگار به آنچه هستم، به آنچه تا امروز شدهام رضا دادهام.
گفت: من هم همینطور. اما نباید این شکلی ادامه دهیم.
فرستههای سال نود و هشتِ همینجا را که مرور میکردم، یاسمنی را میدیدم که صبح با رویایی دلنشین (قبولی ارشد) از خواب برمیخیزد. از خواندن هر مطلب تازه هیجانزده است و سربهسر تبدیل به کلمهی شور و اشتیاق شده است. اما حالا شبیه قطاری هستم که روی ریل زندگی به کندی حرکت میکند. انگار عجلهای برای رسیدن به ایستگاه بعدی ندارم. شاید چون اصلا مقصدی ندارم.
چند وقت پیش، ایما برای تولدم به خانهمان آمده بود. گفت: راستی میخواهی از اینجا به بعد چه کنی؟ چه برنامهای برای آینده شغلیات داری؟ گفتم: همینی که هست! روزنامهنگاری و دبیری. به چیز دیگری فکر نمیکنم. با همینها حالم خوب است. درآمدم کم است اما بیش از این نمیتوانم و نمیخواهم کار کنم.
دیروز که از گالری به خانه برمیگشتم، فهمیدم حتی به گفتگوهای کوتاه هم راضی شدهام و دارم به خاطرش خدا را شکر میکنم: خدا را شکر که دو کلام با فلانی حرف زدم! خدا را شکر که چند کلمه هم من بر زبان آوردم. آن هم وقتی که مثل همیشه کلی حرف داشتم برای گفتن و خودم را برایش آماده کرده بودم. چه بیموقع خاموشی اختیار کرده بودم. کمتر حرف بزنی نمیگویند وای چه سکوت اسرارآمیزی! چه شخصیت مبهمی! برویم و کشفش کنیم. خیر جانم! از این خبرها نیست. به قول سعدی:
زبان در دهان ای خردمند چیست؟ * کلید درِ گنجِ صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی * که جوهرفروش است یا پیلهور
دلم میخواهد جلوی آینه بایستم و خطاب به خود بگویم: پس کو آن تب و تابت؟ کو آن اشتیاقت؟ واقعا چیز دیگری در این دنیا نیست که به خاطرش به تلاش کردن بیفتی یا تو را به وجد بیاورد؟ یک چیز بزرگ. نه این آرزوهای کوچک و اهداف چند ماهه.
این شکلی ادامه نده دختر...
سلام عزیزم
چه قدرتی داری شما توی باز کردن احساساتی که من خیلی وقتها باهاشون دست به گریبانم، اما نمیتونم در موردشون توضیح بدم ...