مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ب.ظ

این شکلی ادامه نده دختر!

دیروز به الهام گفتم: انگار بعد از سی سالگی این شکلی شده‌ام که دیگر مثل چهار-پنج سالِ پیش آرزوهای بزرگ‌بزرگ ندارم. آرزوهایم کوچک شده است. حتی گاهی احساس می‌کنم آرزوی جدیدی ندارم. انگار به آنچه هستم، به آنچه تا امروز شده‌ام رضا داده‌ام.

گفت: من هم همین‌طور. اما نباید این شکلی ادامه دهیم.

فرسته‌های سال نود و هشتِ همین‌جا را که مرور می‌کردم، یاسمنی را می‌دیدم که صبح با رویایی دلنشین (قبولی ارشد) از خواب برمی‌خیزد. از خواندن هر مطلب تازه هیجان‌زده است و سربه‌سر تبدیل به کلمه‌ی شور و اشتیاق شده است. اما حالا شبیه قطاری هستم که روی ریل زندگی به کندی حرکت می‌کند. انگار عجله‌ای برای رسیدن به ایستگاه بعدی ندارم. شاید چون اصلا مقصدی ندارم.

چند وقت پیش، ایما برای تولدم به خانه‌مان آمده بود. گفت: راستی می‌خواهی از اینجا به بعد چه کنی؟ چه برنامه‌ای برای آینده شغلی‌ات داری؟ گفتم: همینی که هست! روزنامه‌نگاری و دبیری. به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. با همین‌ها حالم خوب است. درآمدم کم است اما بیش از این نمی‌توانم و نمی‌خواهم کار کنم.

دیروز که از گالری به خانه برمی‌گشتم، فهمیدم حتی به گفتگوهای کوتاه هم راضی شده‌ام و دارم به خاطرش خدا را شکر می‌کنم: خدا را شکر که دو کلام با فلانی حرف زدم! خدا را شکر که چند کلمه هم من بر زبان آوردم. آن هم وقتی که مثل همیشه کلی حرف داشتم برای گفتن و خودم را برایش آماده کرده بودم. چه بی‌موقع خاموشی اختیار کرده بودم. کمتر حرف بزنی نمی‌گویند وای چه سکوت اسرارآمیزی! چه شخصیت مبهمی! برویم و کشفش کنیم. خیر جانم! از این خبرها نیست. به قول سعدی: 

 

زبان در دهان ای خردمند چیست؟ * کلید درِ گنجِ صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی * که جوهرفروش است یا پیله‌ور

 

دلم می‌خواهد جلوی آینه بایستم و خطاب به خود بگویم: پس کو آن تب و تابت؟ کو آن اشتیاقت؟ واقعا چیز دیگری در این دنیا نیست که به خاطرش به تلاش کردن بیفتی یا تو را به وجد بیاورد؟ یک چیز بزرگ. نه این آرزوهای کوچک و اهداف چند ماهه.

این شکلی ادامه نده دختر...

۰۳/۰۹/۰۴
یاس گل

نظرات  (۳)

سلام عزیزم 

چه قدرتی داری شما توی باز کردن احساساتی که من خیلی وقت‌ها باهاشون دست به گریبانم، اما نمیتونم در موردشون توضیح بدم ... 

پاسخ:
سلام عزیزم
پس شما هم تجربه‌اش می‌کنی.
نمی‌دونم گاهی برامون سخته که این‌ها رو بشکافیم و درموردش حرف بزنیم یا که از باز کردنش توی "چنین فضایی" نگرانیم و مستاصل می‌شیم از توضیحش.

بله ، به شدت، اگه بهم بگید چند تا آرزوتو بنویس، باید کلی فکر کنم :) 

 

 

چنین فضایی رو من سعی کردم با رمزدار کردن پست ها بشکنم، (راستی ببخش بابت اینکه نتونستم هنوز پست رمزدارت رو بخونم، درگیر مراسم مادر همسرم بودم ) ، اما بیشتر دلیلش اینه که عمیق نمیشم توی وجود خودم و قدرت شما رو هم توی نوشتن ندارم 

من خیلی کم می نویسم ... و این خیلی بده

پاسخ:
چه جالب.
آخه می‌دونی. ما کسایی رو داشتیم که خیلی اهل نوشتن بودن، قلمشون هم خوب بود اما یهو از یه تاریخی به بعد دیگه چراغ وبلاگشون روشن نشد. نمی‌دونم آیا از نوشتن دست کشیدن یا که بی‌خبر جای دیگه‌ای رفتن. عوضش الان افرادی رو داریم که مثل خودت در هفته چندبار حتی شده کوتاه می‌نویسن. حتی اگر به قول خودشون چیزی که می‌نویسن نتونه تمامِ خودشون رو توضیح بده‌. من این حالت رو دوست دارم. نوشتنِ مستمر. و اتفاقا فکر می‌کنم توی پست‌های رمزدارت موفق عمل کردی.

برهه ی آرامش و سکون خوش آمدین
برهه ای که میخواهد آرامش فکری را به قلب و جسم و روح تقدیم کند

 

اگر از قبل هدفی داریم دنبال میکنیم و اگر نه در زمان گذرا ، گذرانده می شویم.

پاسخ:
تصور کردم این نظر رو تایید کرده بودم. ببخشید که با تاخیر می‌بینمش.
درست می‌گین. به نظرم گاهی باید بپذیریم این خاصیت این برهه از عمر ماست. ظاهرا این آرامش و پیش‌روی با سرعت آهسته ویژگی سی سالگی به بعده.
متشکرم از یادآوری‌تون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">